بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

ماهی فکرم!




به ماهی فکر کردم


ولی چون به آب فکر نکردم...


ماهی فکرم مُرد!

کاش بودی تو...

بهانه ای برای نوشتن


بی تو هر فصل خزانی ست پر از دغدغه تنهایی

با تو هر لحظه شکوهی ست پس رویایی

بی تو چون ماهی دور از برکه

در هوای عطش آبم من

بی تو بی تابم من

با تو اما من از رحمت باران لبریز

بی تو پژمرده چوبرگ پائیز

با تو چون زمزمه موج به گوش ساحل

دفتر خالی قلبم

                               افسوس

بی تو از واژه احساس تهی می ماند!


...........


کاش بودی تو...


                             کاش می ماندی تو...


قصه ناب صمیمیت را 


                               کاش می خواندی تو...

و باز هم ابر...

نمی دونم چرا اینجوری شده ام...
آسمون دلم گرفته و هر قدر می باره باز هم ابریه...
از خودم منزجرم!
این بدترین احساسیه که هر از گاهی قلبم رو مختص خودش میکنه...
گاهی غریق لذت موفقیتهای آنی میشم و گاهی از یک شکست بزرگ سرخورده...

                            
تلاشهای بیهوده
                                        تا بوده همین بوده!

نمی دونم چرا باید زیباترین روزهای عمرم رو با خزان غصه همراه کنم؟...
نمی دونم ولی... نمی تونم!  
دستم را یارای جدال با قلبم نیست!
گاهی آنچنان در پیچ و تاب جاده زندگی سردرگم میشم که بودن فراموشم میشه!
و وقتی با یه تلنگر زمونه به خودم میام... حس می کنم سالهاست از خودم دور بوده ام...
انگار قرنهاست دستی بر آشیان دلم نکشیده ام...
چه راهی را آمده ام؟
درست آمده ام یا نه؟
گامهایم رو استوار می کنم....
...اما...نه...
فایده ای نداره!...
گذشته... همه چیز گذشته و حالا راهی پر نشیب و فراز و شاید صعب العبور در انتظارمه!...
احساس سنگینی می کنم...
...............
.......

چرا قلبم آروم نمیشه؟ 
انگار قصد داره تا ابد عذابم بده!

......
..............
جمعه خیلی دلم می خواست باهاشون همراه بشم؛ تا شاید شادی لحظات با دوستان بودن افاقه کنه و به زندگی برم گردونه؛ ولی... مسائل هسته ای اجازه نداد! 
در سه-چهار ساعت تنهاییم به جمع صمیمی دوستانی فکر کردم که حالا دیگه ازشون هیچ خبری نیست!... هر کسی یه گوشه این دنیای بزرگ!... یاد روزهایی می افتم که از هیاهوی دوستانشون لذت می بردم  و آرزو می کردم جمعشون هیچ وقت از هم پاشیده نشه! 
اما حالا...

                               
  عجب رسمیه رسم زمونه!

...............
.........
...
آقای هادیزاده
 عزیز
دوستان نیستند... اما هستند!... همیشه هستند!
این رسم روزگاره که دوستان رو از هم جدا می کنه و به دنبال سرنوشتی نامعلوم می فرسته. شاید می خواد وفاداریها رو امتحان کنه! اما... شاید چرخ گردون بگرده و دیدارها تازه بشه! امید قشنگترین چیزیه که میشه در این لحظات تنهایی بهش پناه برد! امید که روزهای آتی سرشار از عشق باشد!

تولدتون مبارک! 

امید دریا

همگان در پی وصلند 

                     ولیکن دریا

فکر گلبوسه ای از جانب مهتاب

                             به هنگام وداع

                                         بر لب سرخ و طلایی رنگش!

تقدیم به همه بزرگانی که رهگشایان وادی نورند!

... پرواز دشوار نیست! نگاه می کند و این جمله را در مقابل دیدگان صدها پرنده مشتاق با تنها دستان خسته اش می نگارد.
در میان سکوت متحیر فضا کسی می پرسد: چگونه؟!
می گوید: با رمز سحر هنگامیکه امیدوار از بلندای پر غرور شب سرازیر می شود.
باز هم در این سوی سکوت کسی می پرسد: چگونه؟!
... با رمز جان ستان شمع هنگامیکه عاشقانه می سوزد و سیاهی فراگیر شب را به هراس می اندازد.
چگونه؟!
... با رمز شهابهای تیزره هنگامی که عبور می کنند و خراشی روشن بر پهنای پوست تیره شب برجای می گذارند.
چگونه؟!
... با رمز آن مرغ تنها- شباهنگ بیدار- هنگامیکه در انبوه مرثیه بلند شب ترانه های شاد امیدوار می سراید.
چگونه؟!
... با رمز همین شب بوهای کنار پنجره که در نیمه وحشت زای شب- آن هنگام که تمام گلها غنچه گشته اند- می شکفند! با راز آینه ها که بی فریب در قعر تاریک شب نور را انعکاس می دهند.
اراده ای خستگی ناپذیر در برابر تمام انتظار بی صبرانه پرندگان...
آنگاه قلم را در دست جستجوگران حقیقت می فشارد با آنکه می داند افشای رموز آسان نیست اما شکیبایی در چهره اش موج می زند و موج عشق در ساحل چشمان دریایی اش می شکند. پس قدم در راه می گذارد... افسانه ها را در باغ روشن حقیقت به خاک می سپارد. می پرسند:
پرنده بودن را چگونه در خویش بیابیم؟
ژمی گوید: پرنده با پرواز معنی می شود!
آنگاه تمام کتابها را در راستای هماهنگ منتظران پرواز بلند می خواند و آنان همگام با او تکرار می کنند. تکرار معنای زندگی... تکرار واقعیتهای گمشده... تکرار واژه های پنهان... تکرار... و سرانجام تکرار بیداری!
... و اینگونه است که سحر شناخته می شود شمع معنا می یابد و شب بوها جلوه می گیرند.
آنان نیز چون سحر رها شده از تنگنای تاریک جهل آینه وار به تبسم خورشید ره یافته اند. سالها چگونه بال گشودن را آموختند و اینک هنگام پرواز است. همان جمله مهمی که سالها پیش با دستان خسته یک آشنا نگاشته شد و سکوت نگاه نوآموزان را مملو از پرسش کرد.
اینک در این سوی پنجره ها باز صدها پرنده آماده پروازند. پرواز بی عشق ممکن نیست! اما عشق سالهاست که در انتظار همین لحظه است... پس بلند می شوند. اوج می گیرند و سبکبال دور می شوند... چه خوش پروازی است پرواز اندیشه... پرواز عقل... پرواز ادراک... پرواز احساس... پرواز از فراز کوهستانهای ناهموار علم تا کرانه های ناشناخته و اما تا رسیدن به افقهای دور... تا طلوع مقصود راه درازی است... و این ابتدای راه است!
و اما معلم ایستاده در کلاس-معبد بزرگ کلمات- به پاس شکفتن شب بوهای خفته نماز می گزارد.

و تو ای آشنای نستوه ای ناجی مشعل دار! کدامین کلام را در ستایش نگاهت فریاد زنیم که نبض سحر را در گرمی دستانت حس کردیم و انعکاس تصویر شمع را در آینه قلبت یافتیم و نقش عبور یک شهاب را در تراوش مهربان دیدگانت به تماشا نشستیم و آوای آن شباهنگ تنها را در پرتو سرشاری کلامت تشخیص دادیم.

و اینک ای رهگشای وادی نور!
تو را سپاس...