بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

سفر سلامت

هنوز نرفته ای

من اما

معکوس می شمرم

ثانیه های مانده تا

آمدنت را!

سیزدهمین روز

نوروزی که تو در آن نباشی کهنه روزی ست که لباس نو به تن کرده...

نوروزی که تو در آن نباشی همه اش سیزده است... همه اش نحس است...

توده ی ِ بر هم ِ برگ ها

 

 

می گذارم پای وقارت. پای آن همه آرامشی که توی نگاهت بود.که توی نگاهت هست. می گذارم پای اینکه حیا داشتی از اینکه زیر نگاه صدها عابر دلبری کنی و زیر نگاه هرز صدها عابر دیگر مستانه برقصی. ساده و بی آلایش آمدی. تنها دستی بالا بردی و آن قدر بی نظم برگ هایت را رها کردی که دلم سوخت. دل جماعت هم سوخت. دلشان سوخت که حیف است زن بلد نباشد برقصد. بیچاره شوهرش! دلشان برای تو می سوخت یا شوهر سرد و بی روحت،زمستان؟! برای خودشان! که دلشان می خواست شاهد جولان سبک سرانه و شادمانه ات باشند که لوند و دلبرانه بی تابشان می کردی و چشم هایشان برق و دهانشان آب می افتاد و شب هنگام حضور و نگاه هرزه شان را دنبالت می فرستادند. اما تو مثل همیشه روی در کشیدی و رفتی بالای ابرها یا روی شاخه درخت ها یا دست کم وقت بی نوایی، زیر توده توده ی ِ بر هم ِ برگ ها پنهان شدی و هنوز بعد این همه سال دل می بری از جماعت...بی شکوفه های بهاری که مثل همخوابه های هرجایی، امروز هستند و فردا نه. بی گرمای تن تابستان که آن قدر در آغوشت بکشد که از بوی تن و هرم نفسش عق بزنی و فرار کنی. سهم تو زمستان هم نبود. دروغ می گویی که خودت خواستی. بگو که خودت نمی خواستی و این زمهریر سرد را دست تقدیر ارزانیت کرد. بعد، این هدیه ی سرنوشت، چه قدر بی وفا و چه قدر زود رهایت کرد و مثل نوجوان های تازه بالغ، تن آراست و به هزار کلک و بزک جوان شد و خودش را انداخت توی بغل بهار . حیف تو بود. سوختی و ساختی. رخت زرد شد و آسمانت بارانی. اما به خدا هنوز هم هزار چشم عاشق دنبال حضورت ابری می شود. هنوز تمام سال دل عاشق من و مثل من منتظر می ماند تا چند روز خدا مهمانشان بشوی. هنوز وقتی نیستی دلم هوایت می کند و بهانه می گیرد. گیرم کمی پیرتر،کمی تکیده تر.پاییز هنوز پادشاه فصل هاست. هنوز توی پیری تنت تنه می زند به هزار فصل جوان. هنوز خیلی ها با یاد نیمکت های دو نفره ات زندگی می کنند. هنوز خیلی ها دلشان می لرزد وقتی یادشان می آید روزهای تو را که باد می آمد و موهای محبوب که توی باد رها می شد. پاییز که می شود،یعنی تو که می آیی روزهای خوب من آغاز می شود. می خندم و سرخوشانه زندگی توی رگ هایم جاری می شود. هنوز دوستت دارم پادشاه من...گیرم کمی پیرتر،کمی تکیده تر... 

نویسنده: لاشریکستان

روز نو، حس نو...

نوروز88 

 

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

گردی نستردیم و غباری ننشاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

از بیدلی او را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله شادی و شورست

ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است ولی ما

پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

                                                                           (اخوان ثالث) 

 

پی نوشت:

- برف ِنو در دلِ بهار ِنو...

آسمان خنده اش می گیرد!!!

- زمین...سپید، درختان...سبز، آسمان... آبی، رنگین کمان سه رنگ را بیشتر دوست دارم! 

سالگرد شبی سراسر سپید

زمستان که به نیمه می رسد

هر بار

خورشد تابان تر

زمین سپید تر

آسمان شفاف تر، پر ستاره تر!

و شکوه نگاه سبز هر روز تو، که آیتی است از نگاه دوست!

و یاد تو در خاطر، که مدتهاست هست!

و این بار سه شمع، به تقدس آب و آینه و شمعدان، نذر روشنی نگاهت...

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه شاد

از زبان تو شنید:

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان،

بر درختی تهی از بار٬ زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.

می توان،

از میان٬ فاصله ها را برداشت.

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست.

 

قصه شیرینی است

قصه نغز تو از غصه تهی است.

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم...