بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

یلدا نوشت

 پشت تل این برگها 

آدم برفی ای 

جارو به دست 

پنهان شده است!

 

حسرت

 

 

 

  و درخت  

  خیال ِ قامتْ تکیده ام 

  که پائیز  

  می میراندش  

  در حسرت بهار...

ما...

 

 

شعرم نیمه کاره مانده است... 

تمام حجم تو در آن جا نمی شود! 

من اما تمامش خواهم کرد... 

بی تو...

بی من... 

بی ما...

آسمان بی ستاره ام

فانوس 

 

تو راست می گفتی...

ستارگان آسمان ما هم آنقدر تکراری شدند که شاید دیگر هیچ شبی نباشد که لالایی پُرنورترینشان خوابمان کند!

حالا باز من مانده ام و این همه واژه تردید

من مانده ام و این همه داغ ظلمت که کشان کشان تا بلندای این کوتاه٬ بر دوش کشیدم

بگذار فانوس خاک گرفته ام را بجویم تا بیایم...

با تو...

به تماشای این بالای کوتاه و آن پایین بلند!

درست یادم نمی آید... چند وقت است که از آن همه نور به اتهام کم سویی شان دل کندیم و ظلمت بالا را به امید کورسویی به جان خریدیم باشد که جلای آسمانمان باشد؟!

نمی دانم گاه چندم است که از فانوس تا هیچ را می کَنیم و می کاویم؟

اینجا حتی ستاره ای به تماشایمان نمی آید که ستارگان اینجا همان چشمک نورهای پایین اند و نه بیش!

می خواهم باز گردم...

به همه آنجاهایی که چشم باز کردنهای هر صبح، از گذاری دیگر مابین "یکتایی" و "یکتویی" خبر می داد!

بُنه بسته ام!

راه بازگشت نه صعب است و نه ناهموار...

   

پی نوشت:  

- دیریست ندا می آید از ملکوت... 

- در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم...              

- گاه اذان که شد، لب به شهادت گشودم. آنی فهمیدم آنچه بر زبان رانده ام کلامی از وحی بود... الله لا اله... بیشتر ادامه ندادم و شروع به زمزمه اذان کردم. به ناگاه بر خویش لرزیدم که اکنون شهادت به عظمت کسی می دادم که ثانیه ای پیش کتمان "بودنش" را بر زبان رانده بودم!...

خـــــــــدا بود؟!

خدا با من حرف می زد!

آنقدر زلال که می توانستم تا عمق آنچه می گفت با دیده حس کنم و با دل ببینم!

صدای نجوایش آنچنان با تنم آمیخت که فرداهایم را آنی در برابر حاضر دیدم...

آنچه می خواستم و نشد...

آنچه نمی خواهم و خواهد شد!

او می گفت و من با ابروانی در هم کشیده خیره نگاهش می کردم!

مبهوت...

سرگردان...

آشفتگی قفلی بر دهانم  زده بود...

هیچ در ذهن نداشتم که بگویم...

گله ای...

شکایتی...

او می گفت و من حتی آنی درنگ نکردم بر آنچه دیرینه رویایم بود!

این من بودم... در مقابل او...

می دیدمش!

می شنیدمش...

اما...

احساسش نمی کردم!

روی برگرداندم و بازگشتم!

بدون لختی تأمل که او

                                خــــــُــــدا بــــــود!!!

                                                          ...  

این نیز گذشت...

... و من باز می روم تا دراندوه آنچه می خواهم، کنجی گزینم و به تیرگی، نور حضورش جویم!

آرزومند تولدی دوباره...

                       نوری دوباره...

                                  خــــــُـــــدایی دوباره...

                                                                        ...

 

پی نوشت: در انتها؛ تهی ِ تهی!