بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

سالگرد پیوند

نیم دهه ی پیش٬ پسری از حوالی نیمه ی تک رنگ زمستان٬ با دختری از حوالی نیمه ی هزار رنگ پاییز٬ درست در میانه ی میانه ی سپید زمستان٬ رفتند تا با آغازی عاشقانه٬ زندگی را تجربه کنند. 

 

 

به تو نوشت: ... و امروز هزار و هشتصد و بیست و شش روز است (با احتساب کبیسه ی این میان) که هر صبحش را معنی٬ انتظار گشوده شدن چشمان تو بوده و هر شبش را سزاوار٬ انتظار دیدار تو در میانه ی در خانه مشترکمان. تو را سپاس به خاطر همه ی آرامشی که در کنارت دارم و به خاطر همه ی درکی که از علایق نامشترکم با خودت٬ داری و برای خنده های کودکانه ات که شوق کودکی می پاشد بر زندگی مان و به خاطر همه ی تلاشهایت که نماد عشقت شده است برایم و به خاطر همه علاقه ات به راهی که برگزیده ای که به پشتکار امیدوارم می کند و به خاطر همه ی آن چه در قلبم کاشته ای که بنیان ماندنمان در کنار هم باشد!  

 دوستت دارم!  

 پانزدهم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت

اشتباه...

 

می دانی؟! من همیشه اشتباه کرده ام و تو همیشه درست گفته ای... من اشتباه رفته ام و تو درست رفته ای! چقدر این روزهای داغ مرا یاد تو می اندازد. آن هنگامهایی که قلبم بر زبانم می آمد و کلمه میشد و جمله و داستان... و تو چه خوب می فهمیدی...

می دانی عزیزکم؟!

این روزها دوری دور... آنقدر دور که گاهی مخاطب رویاهایم می شوی... آنقدر دور که اشتباه همیشگی مرا عشق می نامی و عشق خودت را هم عشق! نمی دانم این سعی ها بر نادیده انگاریدن اشتباهات تا کی ادامه خواهد یافت؟! آه که چه بارانی... چه حس عجیبی دارد! بوی روزهای با تو بودن را می دهد! همه آن روزهایی که دلت کنارم بود و دلم در دستانت! می بردیش با خودت به هر کجا که می رفتی! و چقدر آرزو داشتیم... و افسوس که پس از این همه سال با هم بودن، به هیچکدامشان نرسیده ایم! رویاهایی که شاید اکنون نام "افسانه خیال" برایشان مناسب تر باشد...

و من هنوز در آن اشتباه غوطه می خورم. اشتباهی که از ازل اشتباه بود و عشق نام گرفت و هنوز اشتباه است و عشق نامیده می شود! هنوز آن اشتباه نقل هر روزه ی افکارم است و چندی است که می ترسم که نکند قربانی تازه ای پدیدار شود... می ترسم که نکند اشتباهم از قفس بیرون بیاید و بپرد به جایی که نمی شناسمش... نکند بیاید و مرا از زندگی بگیرد و زندگی را از من؟!...

چه بگویم عزیزکم که هر چه بگویم، سطری، صفحه ای، فصلی بر دفتر کهن خطاها افزوده کرده ام و نه بیش! اما چه کنم که این روزها ترس و شوق کشان کشان می برندندم تا ناکجا... آری می ترسم ازهمه ی آن لحظاتی که آرزو می کنم کاش خدا چشمانش را لحظه ای ببندد و یا کاش لحظه ای از این همه اعتقادات ِ بی پشتوانه ی تفکر و از این همه رعب رها می شدم و شجاعانه به بازی با شیطان می پرداختم!

عزیزک دورم!

کاش اینقدر دور نبودی که می شد گاه به گاهی چند، شنونده خاطرات اشتباهم باشی! این روزها، گاه از خاموشی ام نهیبی به گوش ِ اشتباهم می رسد و او می شنود و شاد می رقصد و من نظاره می کنم و می خندم! این روزها اشتباهات ِ تو در تو از من تلّی از آدمهای مشتاق ِ میوه ی ممنوعه ساخته! چه شود که روزی حوایی پیدا شود تا تقصیر اشتباهم را به گردن او بیندازم و وجدان خویش برهانم؟!

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود                      آدم آورد در این دیر خراب آبادم

می دانی عزیزکم؟! این روزها دلم می گیرد وقتی همه هستند الا تویی که باید باشی...

هرچه هستی باش اما باش...

پینوشت:

- امروز هم اشتباه؟!...

به خواهرم

روز عجیبی بود. شوق و اضطرابی بود حاکم بر دلمان برای آنچه پایانش بر همه هویدا بود!

چهره برافروخته پُر تشویش مادر، دستهای پُر مهر رو به آسمان پدر، زمزمه های زیر لبی خویشاوندان و دوستان... نمی دانم خبر از چه می دادند؟! همه گویی جشنی بزرگ را در چند قدمی می دیدند.  

    

دفاعیه شهنوش 

 

امروز کودکی فهمید که مادرش زین پس دکتر است! و کمی گیج شد! از میان همهمه اطرافیان سه کلمه تکراری را ربود و در حالی که دامن مادر را می کشید، با شور خاصی گفت: مامان! دکتر! تبریک! و او باز نفهمید که چرا مادر او را در آغوش فشرد و چرا اطرافیان قهقهه سر دادند!؟

کودکی دیگر نیز فهمید که مادرش دیگر پایان نامه نمی نویسد و راس ساعت چهار از خدا خواست که به مادرش کمک کند. او بعید است بتواند باور کند که مادرش دیگر دانشجو نیست چرا که از دید او همه مادران و بلکه همه خانمها دانشجو هستند!

 

خواهر گلم؛ شهنوش عزیزم

شاید بیانش کمی مشکل باشد اما در تمام این روز احساس می کردم گوشه ای از روحم در نوعی همپوشانی با تکه ای از روح تو قرار گرفته! آنچنان شادم که نمی دانم چگونه می توان راهی برای ابراز خاص آن پیدا کرد! شاید همین چند کلمه لازم باشد، هر چند که کافی نیست:

به موفقیتت سرافرازم

به شادیت مسرورم

به بودنت می بالم

 

دوستت دارم!

سالگرد حس عشق...

دوستت ندارم و دوستت دارم!کارت عروسی  

این را بدان که من دوستت ندارم و دوستت دارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.

 

دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم
چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.

 

دوستت دارم و دوستت ندارم 

آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.

 

برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
ودوستت دارم به آن هنگام که دوستت دارم.

پابلو نرودا  

  

 

از تو تا من فاصله چند سالی می شد 

 بهمن، مرا با تو، تو را با من، در یک کلام آمیخت 

و فاصله در من و تو گم شد 

تا ما راه درازی نیست!

 ... انگار همه تو 

                  همه من 

                        در این بهمن خلاصه می شود! 

 

 بهمن ات مبارک!

 

پینوشت: !It‘s a strange story

به راضیه ام، به بهانه ستایشش

دنیایم بار دیگر متولد شد آنگاه که نخستین صدای کودکی در گوش دهر پیچید...  

 

 راضیه عزیزم، خوبترینم!

گلهای سالهای یکدل بودنمان حالا آنقدر گرده افشانی کرده اند که دیگر راه میانمان به شاهراه طبیعت خداوندی تبدیل شده. آنقدر این میان، قاصدکان پیام برده و آورده اند که دیگر قاصدکی نمی آید، که انگیزه ای برای پرواز ندارد! که می داند که می دانی! می داند که ناگفته هرچه در دل دارم می خوانی!

نمی دانم چرا دست بر قلم بردم. نوشتن تنها در برابر تو و برای توست که بر دل حک می شود و پاسخ می گیرد. شاید موجودی عجیب و کوچک بهانه ام شد برای نوشتن. موجودی که انگار آمده است تا از این طبیعت لذت ببرد. بازی کند و بخندد. صدای خنده هایش کبوتران را به حکم شادی به پرواز وادارد و صدای گریه اش زیباترین آهنگ آفرینش باشد.

نمی دانم چرا این روزها دفترهای نوشته و نانوشته خاطراتمان مدام در ذهنم ورق می خورد. یاد همه کودکیهایم که در کنار تو و با تو بهترین روزهای زندگیم شد. یاد همه آرامشی که جز در کنار تو و جز با احساس حضور تو میسر نبود. یاد آن همه راه سبز که تو نشانم دادی تا زنگهای فرار از درس، اتاق تنهایی، دریچه ورودشان باشد. یاد آن همه خدا که گاه گاه های زیاد در کنجی یکتا می شدند و نوری می شدند برای روشنی راهی که در آن گم بودیم!

شنیده بودم که دنیا عجیب است. اما حال که گذشته را ورق می زنم، دنیای ساخته دست خودمان را از هر دنیای دیگری عجیب تر می یابم! نمی دانم چه سری نهفته بود در رویاهایمان که هر جا می رفتند و از هر کوره راهی گذر می کردند، هم را می یافتند و باز یکی می شدند!

حال نخستین بار است که دنیایمان سنت شکنی کرده است! انگار در ابتدای دو راهی قرار گرفته ایم و مجبوریم راههای متفاوت را بیازماییم.

اینجا که هوا خوب است. هرچند که مفروض است تحمل گرمایش آسان نباشد! آنجا را هم نگو که می دانم! بوی خوش کودکی می پیچد در خوابهایم، هرگاه نسیمی از آن سو به این سو پر می کشد.

راستی، تا به حال به این اندیشیده ای که چگونه بود که جای پای هم را بر روی این همه سبز پیدا می کردیم؟ سنتی دیرینه که بنا نیست برهان خلفی برایش پیدا شود! پس چه غم که می آیم و می آیی! شاید چندی دورتر صدای شباهنگم با نوای ستایشت در هم آمیزد. شاید چندی آن طرف تر تو هم در میان غوغای گرین، دست بر قلم بردی تا نانوشته ای را نوشته کنی و بهانه ات، شباهنگ آرام دلم باشد! کسی چه می داند؟! دنیای ما عجیب تر از این است که چنین ممکنهایی ناممکن جلوه کند!!!

 ...و اما ستایش راضیه من! ستایش من!

 آنچه که تجربه کردنش را برگزیده ای دنیایی است هزار رنگ! آنقدر زیبایی و زشتی دارد که گاهی گیج می شوی که چه خوب است و چه بد، و تنهایی شاید عذاب آورترین رخداد دنیوی باشد! پس برایت دوستانی آرزو می کنم که پاکی دلشان را از آسمان به ارث برده باشند تا هرگاه که جایی میان رفتن و بازگشتن ماندی، تکیه بر زلال دلشان رهرو ات باشد!

... و آرزو می کنم آرامشی که پیش از آمدنت همراهت بود، تا ابد پیشرو راهت باشد که آرامش تنها چیزی است که ماندن در دنیا را معنی می بخشد! 

                                                           آرام باشی فرشته کوچک!