بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

شام غریبان...

 

ای افق! یادت هست؟!...

به سفر می رفت او

سفر رویش یک لاله سرخ

سفر جاری خون

سفر صبح به مرداب سیاه شبها

سفر آینه ها

سفر جبهه نور

از نگاهش، سخنش، گرمی ایمان می ریخت

و سرود همه آینه ها را می خواند

سخنش ذهن مرا

تا به خورشید حقیقت می برد

آسمان غرق تماشا شده بود

و ستاره می سوخت

ای افق! یادت هست؟!...

 

                                                     (جلال قیامی میرحسینی)

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

...و باز محرم و مجالی به اندیشیدن...

این روزها، از هر کوی و برزن که می گذری، خیل مردمانی را می بینی که بانگ دیوانگی سر داده اند!

سیاه می پوشند و می روند و بر سینه می کوبند و زنجیر بر شانه می سایند و طبل و سنج و علم و بیرق... از این کوی به آن کوی، از این محله به آن محله، تا فریاد کنند عزاداری شان را، تا به جوش آرند اشکهایی را که باید بر مصیبت حسینع  سرازیر شوند که اگر نشوند...؟؟!!

 

 شاعری می گفت: این حسینع کیست که عالم همه دیوانه اوست؟

می اندیشم...

براستی، عالم، مجنون حسینع است؟

چه تعبیری است بر جنون در دنیایی چنین که مشخصاً یافتن گاف بین نیکی و بدی کاری است بس دشوار، بل ناممکن!

حسینع چه کرد که حدیثش قرنهاست ورد زبانهاست؟! آیا تنها قیام او و یاران کربلایی اش علیه باطل بود که این چنین شهره آفاقش نموده؟ چرا فقط او و چرا فقط کربلا؟!! آیا فقط او برای احیای حق، تا پای جان جنگید و عطش را بر سیراب بودن زیر بار ظلم ترجیح داد؟!! آیا فقط او برای برپایی حکومت خدا بر زمین تا مرگ پیش رفت؟!!...

نه...! چنین نیست!

چه سرّی است در حدیث تلخ کربلا که زمان، اگر بر شاخ و برگهایش افزوده و یا از آن کاسته باشد، بنیانش را نتوانسته تغییر دهد؟!

کربلا، میدان نبرد نبود!! جنگ خوبها و بدها نبود!!

کربلا صحنه نمایش بود و عاشورا پرشکوه ترین نمایش خلقت را بر فرشتگان عرضه کرد که بدانند چرا می بایست بر آدم سجده می کردند!

 

چرا می گریم؟!

بر حسینع ؟

بر ناله کودکانش؟

بر شهادت نزدیکانش؟

بر عباسع ؟

بر تشنگی در کنار فرات؟

              آن همه آب و این همه تشنگی؟ 

بر خون؟

بر مرگ؟

بر علی اصغرع ؟

بر جنایت؟

بر نابودی عدالت؟

بر  ریگزارهای تفتیده بیابان طف؟

بر رقیهس ؟

بر سکوت جنجالی صحرا؟

بر مصیبت؟

بر اسارت؟

بر زینبس ؟

...

من باید بگریم بر اینان یا اینان بر من؟!!...

 

می گریم!!!...

نمی دانم...

شاید به حال نذار خویش...

شاید بر ریب خویش...

              "اگر من در کربلا بودم، حسینی بودم یا یزیدی؟؟!"

 

 

واما تو ای حسین!

با تو چه بگویم؟!

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل

و تو ای چراغ راه!

ای کشتی رهایی!

ای خونی که از آن نقطه صحرا، جاودان می طپی و می جوشی و در بستر زمان جاری هستی و بر همه نسلها می گذری و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی و هر بذر شایسته را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی!

ای آموزگار بزرگ شهادت!

برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن.

قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش.

ای که مرگ سرخ را برگزیدی تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی!

تا با هر قطره خونت، ملتی را حیات بخشی و تاریخی را به طپش آری و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!

ایمان ما، ملت ما، تاریخ فردای ما، کالبد زمان ما،

"به تو و خون تو محتاج است!"

دکتر علی شریعتی

 

از یلدا؟؟؟

تا یلدا همه چیز آخرین بود...

آخرین شب و طولانی ترین...

سکوت...

            سکوت...

                      سکوت...

و...

...سوز دلتنگی در سینه!

یلدا، طولانی ترین شد تا نوید بخش روشنی بیشتر باشد...

...و من تسلیم!

 

حال، هر روز که می گذرد، خورشید نورافشان تر می شود.

و اما شب، بازی سکوتش را هنوز برنده است...

 

یلدا چشمانم را گشود به بازی شبانه انوار ِ حضور که سوسویشان با صدای جیرجیرکها همگام است

      و دلم را گشود به شکوه رنگارنگ طلوع نمایان بر فراز انبوه شاخ و برگ های سبز ِ سپید...

 

روایت می کنم حکایت دل را...

هنوز اندیشه از پیش می آید و دل از خویش پیشی می گیرد!!

 

زمستان است... زمین، سپید و آسمان، آبی تر ...

خم می شوم و مشتی برف تازه از روی زمین برمی دارم

 تا زمستان را بفهمانم هستیم را!

 

 

نمی دانم...دنیا فراموشم کرده، یا من دنیا را؟!!