بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

برف... تداعی سبزی نگاه توست!

غوغای برف سپید تا طراوت نگاه سبزت پروازم می دهد...

آنقدر کودک می شوم که همه چیز را بزرگ می بینم...

تا آنجا که در آغوش گرم آدم برفی بزرگ رویاهایم آرام بگیرم و خواب سبز نگاهت را ببینم...

...

دل، نگاهبان نگاه توست!

....

..

.

کاش میشد مرثیه برفی نگاهت را معنا کرد...

دوردستها...

وقتی که بامدادان

 مهر سپهر جلوه گری را

 آغاز می کند

 وقتی که مهر٬ پلک گرانبار خواب را

 با ناز و کرشمه ز هم باز می کند

 آنگه ستاره سحری

 در سپیده دم خاموش می شود

 آری...

من آن ستاره ام که فراموش گشته ام

 و بی طلوع گرم تو در زندگانیم

 خاموش گشته ام

(حمید مصدق)

می نگرم

افق نگاهت را

دوردستها ردپای زلال نگاه توست!

دوردستها...                    

         ...

خیال دست یازیدنم نیست!

مرا همین کلبه درویشی بس است!

...

کاش کلبه درویشی ام آن دوردستها بود...

آنجا که ردپایی از زلال نگاه توست...

...

چه تمنای محالی دارم!!!!