بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

خیال

خیال، حقیقت مطلق را می بیند، جایی را که گذشته، اکنون و آینده به هم می رسند.

خیال نه به واقعیت ظاهر محدود است و نه به یک مکان. همه جا می زید. در کانون است. و ارتعاش تمامی حلقه هایی را احساس می کند که شرق و غرب به گونه ای مجازی در آن جای دارند. خیال، حیات آزادی ذهن است. خیال رو به تعالی ندارد... دوست دارم سراسر زندگی ای را که در من هست، بزیم و هر لحظه را تا نهایتش در ک کنم...

                                                                  (جبران خلیل جبران)        

 

دلم می خواهد چشمانم را ببندم و بگشایم و خود را بیابم در دنیایی حقیقی که هیچ چیز جز حقیقت مطلق نیست...

 

گفتم: خدا می خواهد... دل می خواهد... پس من هم باید بخواهم...

اما... حقیقت بایدی نبود!...

 

می خواهم خیالی باشم!

 

قدیمی تر شدم!

بیست و چهار سال گذشت و من زیر بارانی از ثانیه و تأمل، یک سال قدیمی تر شدم!

و همچنان می دوم در پی آن قدمتی که شکوه بیاورد و شکوهی که سربلندی...

 

 

یکی گفت: امیدوارم صدها سال زنده باشی!

یکی گفت: انشاءالله صد و بیست و چهارمین سال تولدت را جشن بگیری و من برایت هدیه بیاورم!

... و یکی گفت: بهترینها را در نزدیکترینها به خدا برایت آرزومندم!

در روستا

 

جام جانبخش رمضان را با شنیدن بانگ عید، تا انتها سرکشیدیم و رفتیم تا چند صباحی در دل طبیعت ناب زادگاه اجدادی بیاساییم. آنجا که صدای پای زلال آب، تا خلوت دل سپیداران پروازت می دهد و بر بلندای خانه خورشید می نشاندت. آنجا که آسمان شَبَش سوسوی کمتر ستاره ای را در خود ندارد.

رفتیم و سینه از طراوتِ صداقتِ طبیعت انباشتیم تا تاب تحمل ناپاکی شهر آهن و ریا را داشته باشد. رفتیم تا لختی همدم پیرمردی باشیم که چندی است نگاه از شهر برگرفته و دل به گیاهان دست پروده اش خوش کرده!

از میان خانه های دِه که عبور می کنی، عطر کاهگل را شاید تنها از خانه هایی حس کنی که صاحبانش سالیان است خفته اند و وارثانی داشته اند که آرامش دِه را به هیاهوی پایتخت فروخته اند.

دیگر صدای جانوران روستانشین کمتر به گوش می رسد و کمتر بر جاده های گریخته از آسفالت و سیمان میان باغات، ردی از آنان می توان یافت!

چه بسیار درخت گرفتار در دام علفهای هرز، در آستانه سقوط و چه بسیار تاک شکار آفت!

چه بسیار باغ به دست فراموشی سپرده شده اما درختانی که می خواهند ثابت کنند بی باغبان هم می توانند!

همه چیز بوی فسردگی گرفته...

اما هنوز عطر طراوت را از چند کیلومتری دِه می توان حس کرد...

هنوز هم می توان بر لب جوی نشست و گذر عمر را در عبور زلالش کشف کرد. هنوز هم می توان چهره درهم خویش را در آینه عشق گذران پیدا کرد. هنوز هم می توان ماه را با جامی از دل آب بیرون کشید...

هنوز هم می توان گوش سپرد بر زمزمه باد در گوش سپیدار که تداعی نوای دریایی دریاست...

هنوز هم می توان به یاد ایام خردسالی، همبازی کودکی شد که دلش پَر می کشد تا از بالای تخته سنگ بزرگ کوهِ سنگی سُر بخورد و در آغوشت جای بگیرد...

یادش بخیر... هنوز یادگاریهای کودکی مان را در گوشه و کنار خانه می توان پیدا کرد...

یادش بخیر... نیلوفرانی که منتظر می ماندیم تا صبحگاهان از خواب بیدار شوند و چهره بنمایند...

یادش بخیر... دمپایی هایی که نقش ماهی بازی می کردند و معمولا جفتشان را از دست می دادند...

یادش بخیر... گردنبندهایی که با بابونه می ساختیم...

یادش بخیر... معجونهایی که با انواع گیاهان ناشناخته بعلاوه آب می ساختیم...

یادش بخیر... زیباترین سنگهایی که از ته جوی جمع می کردیم و به هم یادگاری می دادیم...

یادش بخیر... کنکاش بر روی زمین به دنبال یافتن حشرات ناشناخته...

یادش بخیر... خانه تاج خانم و صفا و خوف خاصش...

یادش بخیر... مادرجون و باباجون و داستانهای باستانی _ که هیچگاه پس از آن نشنیدیم و نخواندیم و جز تصورات کودکی هیچ از آنها به یاد نداریم _  و جوزقندهای خوشمزه...

یادش بخیر... خانه اجنه که همیشه از کنارش با سرعت رد می شدیم...

یادش بخیر... گنبدباز که همیشه موقع خداحافظی براش دست تکان می دادیم...

یادش بخیر... آقا سلطان گورآباد و خرافاتی که هنوز به زحمت می توان از ذهنها زدود...

 (سنگ خون که می گفتند عاشوراها خون می گرید و هیچ مردی حق نزدیک شدن به آن را نداشت، وگرنه سنگ می شد!!!)

یادش بخیر... شب جمعه ها و تربت و فاتحه اهل قبور و شوق شکلات و شیرینی خیرات...

یادش بخیر... و افسوس که روستا تنها تفرجگاه ایام تعطیل است و احدی فکر خود را مشغول آینده مکان آرامش امروز نمی کند!

براستی... روستای ما تا کی روستا خواهد ماند؟!!!...