جام جانبخش رمضان را با شنیدن بانگ عید، تا انتها سرکشیدیم و رفتیم تا چند صباحی در دل طبیعت ناب زادگاه اجدادی بیاساییم. آنجا که صدای پای زلال آب، تا خلوت دل سپیداران پروازت می دهد و بر بلندای خانه خورشید می نشاندت. آنجا که آسمان شَبَش سوسوی کمتر ستاره ای را در خود ندارد.
رفتیم و سینه از طراوتِ صداقتِ طبیعت انباشتیم تا تاب تحمل ناپاکی شهر آهن و ریا را داشته باشد. رفتیم تا لختی همدم پیرمردی باشیم که چندی است نگاه از شهر برگرفته و دل به گیاهان دست پروده اش خوش کرده!
از میان خانه های دِه که عبور می کنی، عطر کاهگل را شاید تنها از خانه هایی حس کنی که صاحبانش سالیان است خفته اند و وارثانی داشته اند که آرامش دِه را به هیاهوی پایتخت فروخته اند.
دیگر صدای جانوران روستانشین کمتر به گوش می رسد و کمتر بر جاده های گریخته از آسفالت و سیمان میان باغات، ردی از آنان می توان یافت!
چه بسیار درخت گرفتار در دام علفهای هرز، در آستانه سقوط و چه بسیار تاک شکار آفت!
چه بسیار باغ به دست فراموشی سپرده شده اما درختانی که می خواهند ثابت کنند بی باغبان هم می توانند!
همه چیز بوی فسردگی گرفته...
اما هنوز عطر طراوت را از چند کیلومتری دِه می توان حس کرد...
هنوز هم می توان بر لب جوی نشست و گذر عمر را در عبور زلالش کشف کرد. هنوز هم می توان چهره درهم خویش را در آینه عشق گذران پیدا کرد. هنوز هم می توان ماه را با جامی از دل آب بیرون کشید...
هنوز هم می توان گوش سپرد بر زمزمه باد در گوش سپیدار که تداعی نوای دریایی دریاست...
هنوز هم می توان به یاد ایام خردسالی، همبازی کودکی شد که دلش پَر می کشد تا از بالای تخته سنگ بزرگ کوهِ سنگی سُر بخورد و در آغوشت جای بگیرد...
یادش بخیر... هنوز یادگاریهای کودکی مان را در گوشه و کنار خانه می توان پیدا کرد...
یادش بخیر... نیلوفرانی که منتظر می ماندیم تا صبحگاهان از خواب بیدار شوند و چهره بنمایند...
یادش بخیر... دمپایی هایی که نقش ماهی بازی می کردند و معمولا جفتشان را از دست می دادند...
یادش بخیر... گردنبندهایی که با بابونه می ساختیم...
یادش بخیر... معجونهایی که با انواع گیاهان ناشناخته بعلاوه آب می ساختیم...
یادش بخیر... زیباترین سنگهایی که از ته جوی جمع می کردیم و به هم یادگاری می دادیم...
یادش بخیر... کنکاش بر روی زمین به دنبال یافتن حشرات ناشناخته...
یادش بخیر... خانه تاج خانم و صفا و خوف خاصش...
یادش بخیر... مادرجون و باباجون و داستانهای باستانی _ که هیچگاه پس از آن نشنیدیم و نخواندیم و جز تصورات کودکی هیچ از آنها به یاد نداریم _ و جوزقندهای خوشمزه...
یادش بخیر... آقا سلطان گورآباد و خرافاتی که هنوز به زحمت می توان از ذهنها زدود...
(سنگ خون که می گفتند عاشوراها خون می گرید و هیچ مردی حق نزدیک شدن به آن را نداشت، وگرنه سنگ می شد!!!)
یادش بخیر... شب جمعه ها و تربت و فاتحه اهل قبور و شوق شکلات و شیرینی خیرات...
یادش بخیر... و افسوس که روستا تنها تفرجگاه ایام تعطیل است و احدی فکر خود را مشغول آینده مکان آرامش امروز نمی کند!
براستی... روستای ما تا کی روستا خواهد ماند؟!!!...
سلام بر قشنگ ترین ترنم دوست داشتنی وجود خودم
نیستی؟
سلام
خیلی تصادفی با وبلاگت آشنا شدم
با مطلب در روستا خیلی حال کدرم حیفم اومد که همینجوری برم
تبریک میگم هم وزین مینویسی و هم لطیف
به وبلاگ ما هم سری بزن و نظرت رو بگو و اگه دیدی ارزششو داره تبادل لینک کنیم
از بروز شدنت بی خبرم نذار
موفق باشی
عطش
احمدرضا احمدی
--------------------------------------------------------------------------------
فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه
شانه بزنید
فرصتی بخواهید
که مخفی ترین نام خود را
که خون شما را صورتی می کند
از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید
تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن کامل گندم ها
عاشق شوید
فقط روزهای کودکی رابرای یکدیگر
نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
نان گرم آماده است
ولی
شما کنار بوته های زرد ذرت باشید
آب را در کوزه بریزید
کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ
بگذارید
ما
شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
دوست داریم
دوست عزیز من لینکتون کردم