بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

شام آخــر

وای اگر این آفتاب برآید... وای اگر برآید که دیگر آدینه ای نمی آید که زبان به صیام آراسته ام را به واژه ی انتظار بدوزد.  

نوای قدرانه!

 

وای بر من که هر روزی که گذشت و هر غروبی که آمد٬ سرخوشانه لب به طعام باز کردم و قوت روح یادم رفت. یادم رفت که رهایش کنم از قفسی که سالهاست در آن زندانی اش کرده ام. وای بر من که هر آنچه از شوق روی تو در دل داشتم پشت پرچین گناه جا گذاشتم و بی تو٬ زمین دنیا کاویدم به امید تویی که از زمین برون آید! وای بر من که پُرم از اشتباهاتی که از بَرَمشان و هیچ گمانی جز خطا بَرشان نمی رود و همچنان در پی ِ شان می دوم تا گسترششان خرسندترم کند٬ که انگار هر چه بوی خبط بدهد٬ جذبه ای عظیم در خود دارد٬ آنچنان که خویش حجاب خویش می سازد و نای برخاستنت نیست از این میان... 

رمضان به پایان می رسد و من نای رفتن ندارم. خسته ام از همه ی روزهایی که آمدنشان از تو دورم کرد و رفتنشان دورتر. خسته ام از دستانی که هر بار سوی تو بلند شد٬ خجل به زمین بازگشت و تقاضای خویش یادش رفت. خسته ام از گامهایی که کودکانه قدمی آمد و هزاران بازگشت. خسته ام از نگاهی که تیرگی آسمان از روشنی اش تمییز نمی دهد. خسته ام از دلی که به حصار امن خویش دل بسته و در به روی هر چه توست نمی گشاید٬ که یادش رفته پادشاهی تو... که یادش رفته خضوع سرخوشانه ی بندگی خویش... 

دیشب به رسم کهن میان مغرب و شام غفیله ای خواندم از سر عجز... که بیایی و زنگار بزدایی از این آینه ها که ناتوانم از نگاهشان... بیایی و برهانیم ازخودکامگی خویش ...  

تا روشنی سپیده راهی نیست... و من بی تاب٬ بر سر گوری که می خواهم همه ی خویش را درونش بریزم و بازگردم تا تهی شوم از هر آنچه از من است... 

عنایتی فرما این دور را! 

                                                                                        سحرگاه قدر آخرین 

 

پی نوشت: 

دیریست ندا می آید از ملکوت... 

در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم؟

نیایش

روزهای مبارک ماه خویشتنداری از پس هم می آیند و می روند و باز تکرار حدیث نامکرر پوئیدن!

این روزها که می گذرد، بوی پیوند کبریایی دل به عرش می آید!

بوی پر سوخته ققنوس ِ نفس که می رود خویش بسوزاند تا مسیح به ارمغان آورد...

بوی نسیمی که می رود غبار از تاریکی دیده بزداید...

بوی مرهمی که می رود عقده ناگشوده دل بگشاید...

بوی نیازی که می رود کلام الله از سرنیزه روزمرگی پایین آورد و در آغوش کشد و لختی در دل جای دهد!

 

دیریست ندا می آید از ملکوت...

مائده می آید از عرش...

باران می بارد...

باران می بارد...

دلی باید!!!...

 

الها!

دلم می خواست زیر آبی آسمانت دراز بکشم و کرانهای بیکران بودنت را بشمارم و تا نفس باقی است، بر سجده گاه سر سایم و برنخیزم تا موعد صور...

دلم می خواست از خویشتنم نردبانی سازم تا آسمان! دستت را که به یاری دراز کرده ای در بر گیرم و با جامی، از حلاوت گرمای عظمتت مست شوم و به سماع، آسمانیان را به شور ربَّنَا بیخود از خویش سازم!  

دلم می خواست آرزوهای بلند زمینی ام را بر دریچه سبز نگاهت گره می زدم تا رنگ آسمانی شان آرامم کند...

دلم می خواست سایه ظلمانی شبانه دل را با تو تا روشنی سپیده سوسو می زدم که نگاهت آتشی است بر تداوم شمعی که ازل، درونم روشن ساخت!

دلم می خواست جذبه نگاهت را با دل بر می گرفتم و همراهش تا ناکجای هستی بال می گشودم و زمینیان آنگونه زیر پر می گرفتم تا توانی باشدم بر چشم فروبستن بر هر آنچه دیدنشان از تو دورم می کند!

 

الها!

دلی نصیبم فرما که تاب ماندن بر این همه خواهش کودکانه اش باشد!

و قدری که تاب زدودن این همه زنگار را داشته باشد!

و چشمانی که تاب دیدن این همه دوری را داشته باشد!...

الها!

که را توانی است بر بیداری مدهوشی که شاد است به مستی بی تو اش، جز تو؟!

الها!

شور ِ بازگشتم عطا کن!

 

نیایش

 

خداوندگارا!

 در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم؟

چگونه آسایش کوی تو را طلب کنم که شباهنگ بیدار دل، راهی کوی غریبانه ای گشته که سزاوارترین آدمیانش، از بندگی، تنها رکوعی بی خشوع می دانند و چند روزی لب فروبستن بر طعام و بس!

آنجا که مأمن مخوف عاشقان دروغین و ندامتگاه عارفان کاذب است و جایگاهی بر حیرانی مشتاقان ریا!

بارالها!

با کدامین کلام، معترف شوم بر خُردی خویش و با کدامین قلم، بی ثباتی خویش بر آمالی فانی را به تصویر کشم؟

با کدامین پای،گام به گام ایام و لیالی مبارک ماه خویشتنداری را درنوردم که شور خبط و شوق گناه، قدرتم را ناجوانمردانه به تاراج برده و بر جای، چیزی جز تیرگی دیده و سختی دل بر جای نگذاشته!

محبوبا!

با کدامین زبان، از تو برای خویش، هزار و یکشب روایت کنم که سالیان است می شنود و باز می رود و باز و باز و باز... می رود که حکایت زبان را، افسانه دروغین کودکانه ای می داند و مغرور به نشان ناشایست شرافت که بر دوش می کشد، تکیه زنان بر مسند خویش، به حکم تأدیب، لب به نصیحت می گشاید و خویشتن از خویش آسوده می کند!

خداوندگارا!

با کدامین روی، روی به سوی حرم کبریایی تو آرم که نمی دانم از کجا، به کجا و برای که بار سفر بسته ام. سفری آغازیده ام و خود را مسافر کلبه احزان نام نهاده ام. ره به جایی برده ام که چرایی برگزیدنش را هنوز پس از گذشت ربع قرنی، هیچ از خویش نپرسیده ام و به ظاهری آراسته بسنده کرده ام، آنچنان که نه سزاوار فنا دانسته امش و نه مستحق نابودی!

...و حال، این منم در مقابل آینه زنگار گرفته ای که جز سایه ای از کوردلی چون من در خود ندارد!

12 غروب است که دل، نوای رَبَّنَا زمزمه می کند و زبان، به نجوا پاسخ می گوید!

12 شب است که سیاهی نیم شبان را تا دمیدن سپیده برشمرده ام تا آیتی برون آید از پرده غیب و خویش، نشانم دهد!

ستّارا!

این منم با همه داراییم از عصیان و با همه نداشتنی هایم از خیر!

قسم به باران چشم دلدادگان و به سوز سینه درماندگان، مرا از خویش برهان و بر خویش برسان! باشد که نسیمی از بن رحمتت زنگار از دل بشوید و بر سفره حیرت بنشاندش! 

  

بهار آمد!

کمی با تأخیر!!!

 

 بهار...

 

ترجمه رحمتی اهورایی

 

 

 

همه چیز مرتبه!

 

آماده آماده ام...

 

مهمون عزیزیه!

 

با اومدنش دل این همه آدم رو شاد می کنه!

 

آره! بهار داره میاد!

 

اما خونه دلم چی؟!!

 

خیلی وقته که بهش سر نزده ام!

 

نمی دونم که رُفت و روبش چقدر طول می کشه!؟

 

لحظه تحویل سال نزدیکه. این لحظات آخر به این فکر می کنم که چقدر غم انگیزه، وقتی با همه وجود حس می کنی که روزهای خدا می روند و دیگه هرگز بر نمی گردند! دیگه هیچ وقت لحظه ای با این نام و نشون در تاریخ پیدا نمیشه! این لحظه فقط همین لحظه هست! و اگه از دستش بدم، دیگه هیچ وقت نمی تونم به چنگش بیارم!

 

 

آه!...

 

 تموم شد!!

 

دیگه بالای هیچ برگی از دفتر خاطراتم 1384 رو نمی بینم! احساس خالی شدن می کنم!

 

خالیِ خالی از زمان!!!

 

معلوم نیست چه روزهایی در این سال در انتظارمه...

 

***

 

می گن تو این لحظات از خدا یه جیزی بخواه:

 

.......

 

الها! محبوبا!

 

در این وانفسای روزگار که به دست آوردن کوچکترین و بی ارزش ترین اهداف آنقدر مشکل شده که اون هدفها ارزشی ماورایی پیدا کرده اند،

 

در این عالم خاکی که آدمهاش٬گهگاه، فراموش می کنند که همه چیز منحصر به این زمین زیر پاشون نیست،

 

در این دنیای بی وفا که آدمها قبل از اینکه بودن رو حس کنند، باید رخت سفر بپوشند،

 

من...

 

سرم را بالا می گیرم و چشم بر آسمانی می دوزم که شکوه بهار جلوه اش را دو چندان کرده...

 

دستانم را به سویت بلند می کنم...

 

و...

 

دلم را...

 

پاک و خالص...

 

                  ....

 

و ندا بر می آورم...

 

و تنها یک درخواست...

 

یاوری کن تا بتوانم قدمی در راهِ یافتن عظمت عشق بردارم!