بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

زمستان یک رنگ، به ز پاییز هزار رنگ!( اندر باب حکایتهای نوجوانی)

  

پاییز را ورق می زنم. پاییز سرما خورده را ورق می زنم. شاید از پس کوران خاطرات پاییزی، آینده را بیابم. پاییز را با هزاران امید به دست سرمای زمستان می سپارم. پاییزی که برایم خزان امید بود. پاییزی که همه چیز را پیش رو شاهد بودم جز آنچه از سالیان دور به انتظارش نشسته بودم.

پاییز را ورق می زنم و صحن سفید و براق زمستان را نظاره گرهستم. راه را برایش هموار می سازم تا نکند شاخه های خشک ریخته بر زمین پایش را آزرده سازد. تا نکند صدای خش خش برگهای پاییزی گوشش را بیازارد. تا نکند صحنه بی روح پاییز قلبش را جریحه دار سازد.

پاییز را ورق می زنم و زمستان سرد را در آغوش می پذیرم. افسوس که در وجود هیچ گرمایی ندارم تا زمستان را با لطافتش طراوت ببخشم. خود از زمستان سردترم. زمستان میل به انجماد دارد و وجود یخبندان من مهیاست.

پاییز را ورق می زنم. پاییزی را که هر آدینه اش غمی پنهان در خود داشت. پاییزی را که در هر آدینه اش جز غربت نیافتم. پاییزی  که غربتش را به جان خریدم تا شاید آدینه ای بیاید که در آن یأس مفهومی نداشته باشد. پاییزی که همه تعابیرم از موفقیت را در زیر پای عابران خویش مدفون ساخت. پاییزی که معبری پر سوز بود و عابرانش همه ظالم!

پاییز را ورق می زنم. پاییزی که هرگاه در کوچه باغهای پر هراسش پا نهادم، تنها آینده ای مبهم برایم هویدا کرد و بس. کوچه باغهای پاییز، آغاز انتظار...

پاییز را ورق می زنم و پشت رو را میهمان نیم نگاهی می کنم. انگار رنج سالیان را در برابر حاضر می بینم. پاییز، تابستان و حتی بهار! همه چیز غباری از اندوه دارد. کبوترها خفته اند. گاهی برمی خیزند و باز به کنجی رفته و کز می کنند. ولی خوشا به حالشان که در اوج اندوه همسفرهایی دارند. خوشا به حالشان که اندوهشان با هم یکی است و می دانند اگر شادباشند، با هم شادند.

... و من... در آستانه زمستان ایستاده ام...  

پاییز را ورق می زنم. دستم را بالا برده و به نشانه وداع با پاییز تکان می دهم و زمستان را در آغوش خویش می فشارم. سردی زمستان را حس نمی کنم. قلبم را به نشانه با او بودن پیشکشش می کنم و بی درنگ راه نرفته را می ستایم.

زمستان است ولی دلهای گرم کبوتران شاداب سرما را پس می زند. زمستان است ولی آسمان نیلگون چون بهار زندگی می بخشد. زمستان است و دل من جویای راه...

پاییز را ورق می زنم و کوچه باغ آبی احساس را در زمستان می یابم. همه چیز در پیش روست. حتی اگر پیش رو چیزی جز برف سپید نباشد.

الوداع ای پاییز! الوداع ای خزان احساس! با امیدی دوباره زمستان را بر می گزینم! بدرود...  

پنجشنبه 29/9/1380

 پینوشت:

- ورق زدن گاه و بیگاه خاطرات نوجوانی لذتبخش است. به خصوص وقتی احساس کنی که هفت سال  جز بر روی دایره ای مشغول گشت و گذار نبوده ای!!!

این قافله عمر، عجب می گذرد...

هدیه متین 

 بیست و شش سال گذشت از زمانی که نخستین نگاه کودکی از خوف این همه ناشناخته با اشک آمیخته شد. حالا سالهاست که آن همه غربت و آن همه ناشناس پرده ای شده اند بر آنچه شاید باید در خاطر می ماند و نماند... هر روز که می گذرد روزی از دنیایم و دور می شوم و روزی به آن نزدیک. اما انگار هر روز منتظرم تا 365 روز بگذرد تا احساس کنم بزرگتر شده ام، مُسن تر شده ام ( و شاید هم پیرتر...!) و شاید هر زاد روز فرصتی باشد چند باره برای مرور خاطراتی که بودنشان سالی را ساخت که در آن، گاه زمان در ثانیه اکنون درجا می زد و گاه چون باد می تازید و می غرید و می رفت و از یادم می بُرد!

سالی که در آن یکی نخستین گامش به سوی علم را برداشت تا دهها 365 روز دیگر فرصت اندیشیدن به جز آن را نداشته باشد.

یکی مطابق با قاعده روزگار لذت مادر بودن را چشید و احساس تازه اش حسی غریب در دلم پدید آورد.

یکی آنقدر در دانش غوطه خورد که چندی دگر می رود تا حاصل سالیان تلاش و علاقه و پشتکار را در افزودن یک عنوان به نامش خلاصه کند!

یکی رفت تا سرزمینی مقدس که روزگارانی ست بسیاری را در طلب بوی حزن انگیز خود نگه داشته.

یکی در پی حادثه ای که همیشه باور نکردنی بوده و هست، دو تا شد!!!!

یکی پرواز کرد تا میعادگاه چند سالی دیگر!

یکی با همان سرعت آمدنش آنقدر رفت تا گم شد!

.

.

.

خرسندم که هر آنچه از تدبیر بوده و هست، آنچنان با تعبیر او آمیخته شده است که امروز در پناه همه داشته هایم که جز او نیست و در پی همه نداشته هایم که جز با او میسر نمی شود، آرامم!

نوروزی به وسعت چهار فصل!

تجربه نوروزی به وسعت چهار فصل...

از مرکز تا جنوب و غرب

                          - و چقدر به تصویر کشیدن دورها سخت است!-

و افسوسی به اندازه روزگارانی که دارایی مان به دست خودمان به تاراج رفت!

و دگرباره آهی از منتهای وجود بر فراموشی ِ اولین هایی که از آن ِ ما بود...

                                                                            - و دیگر نیست! -

و کاش به جا مانده های ویران ِ تاریخ ِ ویرانمان را قدر می دانستیم!

...

و دِز...

و کرخه...

نشانی از توانستن!

...

و آبادان...

یک قدم تا مرگ!

و خرمشهر...

و متروک خانه هایی سبز با دیوارهایی مملو از نشان تیر!

و چندین نخل...

سوخته اما ایستاده!

و کارون...

همچنان جاری...

و احساسی به پر آبی کارون

و به اندازه غربت صدای اروند...

و خضوعی به خلوص ِ حس ِ پاکِ رود

...

و دلتنگ لحظه ای تنهایی

                              - در انبوه جمعیت -

آنگاه که دلت برای خودت تنگ می شود!

...

و شبی در روستا

استوار در میان عظمت کوه

و سقفی پر چراغ

و طبیعتی بکر

و آسمانی نزدیک

...

و ساز پایان چه غم انگیز است!

«کودکم؛ سه ساله شد!!»

کودکم آرام آرام قد می کشید و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شدم... او می رقصید و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کردم... او می خندید و من از شوق ِ حضورش اشک می ریختم... او آرام در آغوشم آرام می گرفت و من تا صبح از آرامشش آرام می شدم... او پرواز می کرد و من شادمانه آنقدر می نگریستمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند... او بازی می کرد... کودکانه... می پرید، فریاد می کشید... طبیعت را حس می کرد! خدا را می بویید! و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شدم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم!

کودکم دوستان زیادی داشت! با آنان شاد بود و من نیز...

از آنان می آموخت و من نیز...

 تجربه می اندوخت و من نیز...

ظاهر و باطن را می شناخت و من نیز...

بد و خوب را کشف می کرد و من نیز...

... اکنون کودکم خرسند است که بیشتر از آنچه می خواست دارد!

... و سپاس...

سپاس از همه دوستانی که پر ِ پرواز خیالهای کودکانه شان نشانگر ملکوتم بود!

دوستانی که با آنها بزرگ شدم و دیدم هر آنچه پیش از این نمی دیدم!

دوستان نادیده ای که در سیل روزمرگیها احساس بودنشان آرامشی شگرف نصیبم می کرد!

دوستانی که ورق نزدنِ گاه و بیگاهِ افکارشان، گویی از خود دورم می کرد!

نمی دانم چگونه شد که پا به این پهنه نهادم! اما این را می دانم که آرامش ِ آرزوهایم که روزی نهایتش را در نوشتن می کاویدم، حال... آرام آرام... آنچنان در دلم جای می گیرد که حتی خیال فرار در مخیله اش نمی گنجد!

سپاس!

 

...

بابابزرگ پرسید: کارَت چیست؟

گفت: هنرمندم.

پرسید: هنرت چیست؟

گفت: خدا!

پرسید: خدا؟

گفت: اوهوم! "هنرم این است که خدا را در قلبم نگه داشتم"!!

بابابزرگ سکوت کرد...

 

نمی دانم که بود؟! نه دیده بودمش و نه چندان درباره اش شنیده بودم. همین بس که حال می دانم متفاوت بود!

از میان هر جمله اش میشد حس ماورایی اش را حس کرد!

با هر لقمه که فرو می برد زیر لب، چیزهایی زمزمه می کرد!

نیمه شبها، آسمان و ستارگان کم پیدایش را به آسایش خواب با لالایی آب ترجیح می داد!

غروبها، گویی خداحافظی نور را می شنید! هر کجا بود، کنجی می یافت و با خویشتن ِ خود، سکوت، نجوا می کرد!  

گاهی نبود!! تنها اثری که از بودنش برجای می ماند، حضور خاکی اش بود!

از میان سخنان اطرافیان، به تعبیر خودش، انرژیهای مثبت را که به آنها نیازمند بود، بیرون می کشید و در گوشه دنجی از ذهنش بایگانی می کرد!

نمی دانم که بود و از کجا آمده بود؟!

او رفت...

نمی دانم به کجا؟!

در خلال بودنش نیشترها زدم بر خویش!

بر دلی که زمین، زمینی اش کرده!

بر عقلی که نقصان خویش را باور ندارد!

بر زبانی که تنها اجبار، به ذکرش وا می دارد!

بر شانه هایی که سنگینی رسالت را حس نمی کنند!

بر بازوانی که قدرت از یاد برده اند!

بر گامهایی که راهِ رفته خسته شان نمی کند!

بر احساسی که هنوز از کنکاش زمینی مأیوس نگشته!

بر امیدی که گذر سالیان، هنوز از زمین نومیدش نساخته!

بر عشقی که امیدی بر ماورایی شدنش نیست!

 

نمی دانم او که بود و از کجا آمده بود و به کجا رفت؟!

اما می دانم که متفاوت بود!!!