خدا با من حرف می زد!
آنقدر زلال که می توانستم تا عمق آنچه می گفت با دیده حس کنم و با دل ببینم!
صدای نجوایش آنچنان با تنم آمیخت که فرداهایم را آنی در برابر حاضر دیدم...
آنچه می خواستم و نشد...
آنچه نمی خواهم و خواهد شد!
او می گفت و من با ابروانی در هم کشیده خیره نگاهش می کردم!
مبهوت...
سرگردان...
آشفتگی قفلی بر دهانم زده بود...
هیچ در ذهن نداشتم که بگویم...
گله ای...
شکایتی...
او می گفت و من حتی آنی درنگ نکردم بر آنچه دیرینه رویایم بود!
این من بودم... در مقابل او...
می دیدمش!
می شنیدمش...
اما...
احساسش نمی کردم!
روی برگرداندم و بازگشتم!
بدون لختی تأمل که او
خــــــُــــدا بــــــود!!!
...
این نیز گذشت...
... و من باز می روم تا دراندوه آنچه می خواهم، کنجی گزینم و به تیرگی، نور حضورش جویم!
آرزومند تولدی دوباره...
نوری دوباره...
خــــــُـــــدایی دوباره...
...