بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز...

 

کاش خواننده شعرم بودی

راستی شعر مرا می خوانی؟!!

 

***

وقتی که او می رفت...

    آواز دردانگیز تنهایی

                   در وسعت باغ دلم آهسته می رقصید

   کوچیدن برگ درخت خاطراتم را

                   در بینهایتهای غمگین خزان احساس می کردم

وقتی که او می رفت...

   کوچیدن صدها پرستو را

                   من بر فراز شهر می دیدم

   طغیان سیل اشک را

                   در جویبار دیده ام

                                   احساس می کردم

وقتی که او می رفت...

   پائیز می آمد

   تنها پرستویم به سوی سرزمین دور می کوچید

   در من گل اندوه می رویید

   در من گل امید می پژمرد

   شب بود و تنهایی

   شب بود و اندوه جاویدان کوچیدن

   آهسته می خواندم

   در پیچ و تاب کوچه میعاد

   آواز غمگین جدایی را

                                آهنگ کوچیدن چه غمگین بود...

 

سهراب و تنهایی اش

 

 

نرم می آیم و آهسته...

گامهایم می دانند که جایز نیست غوغا کنند!

جایز نیست بر مبنای عادت همیشگی٬ خاک را لگدمال کنند!

نرم می آیم و آهسته...

باشد که چینی نازک تنهایی اش ترک برندارد!!

بیست و شش سال است که خاموشی اش٬ فریادی است در پهنای آسمان روشن و داغ کویر!

روزهای این سالیان٬ آرامگاهش٬ سنگفرش زیر پای زائران زیارتگاهی است

و شبها٬ هزاران مرغ الماس پَر می آیند به تماشای غربت پرشور تنهایی اش!

... و او را چه باک که لحظه به لحظه اوقات پربهای زمینی اش را با کویر قسمت کرد

و حال نیز...

سمبلی از دنیای پس از عروجش٬ سنگی است کوچک٬ نمایان در دل خاک گداخته کویر!

می گویند نقاش بود و شاعر.

راستی...

او چوپان هم بود!

چوپان لحظه ها!!

لحظه ها را به چراگاه رسالت می بُرد تا سیر شوند و هاله ای از افسوس و حسرت بر جای نگذارند!

... و من در کنار مزارش زانو می زنم.

مطابق سنتی کهن٬ تکه سنگی برمی دارم و آرام آرام بر سنگ قبرش می کوبم٬ تا صدای فاتحه ام را بشنود!!!

غربتش٬ لحظاتی چند از حضورم را غرق در اندوه می کند. چه٬ که رسالت این لحظه٬ گریستن بر تنهایی و ناشناخته ماندن اوست.

برمی خیزم و می ایستم در مقابل تابلویی چند قدم آن سوتر از مزارش...

... چند برگزیده از اشعارش٬ چند عکس از چهره آرامَش و یک انار مصنوعی که دانه هایش شفافیت حقیقی دارند!

شاید احساس منعکس شده در چهره ام٬ چند نفری را به آنجا می کشاند.

می شنوم:...

 

   ~: اِ...! این همونیه که شعر صد دانه یاقوت رو گفته؟!!!

  *: آره٬ آره همونه!!!

  ~: خیلی قشنگ گفته بود! یاد دبستان بخیر!!!

 

خنده ام می گیرد...

اما نه... اندوهم دوچندان می شود.

شنیده بودم که اشعارش٬ در زمان حیات٬ مورد استقبال قرار نگرفت.

اما پس از مرگش٬ دلها شیفته روح برخاسته از لطافت اشعارش گشت!

باورم نمی شود!!

کدام شیفتگی؟!!

سهراب هنوز هم نا شناخته مانده است...

 

مشهد اردهال- ۵/۵/۱۳۸۵

 

کرانه رویا

اینجا کرانه رویاست!

آری!

اینجا همه چیز روی بال رویا ملموس است...

اینجا همه چیز پُر است از صداقت و یکرنگی.

اینجا ترس معنا ندارد.

اینجا خودت هستی٬ با همه آنچه در دل داری٬ بی هیچ کم و کاستی.

اینجا می توانی ببالی بر بودن خویش.

حضور در خلوت انسی که  همه٬ مریدانِ عشقند و یگانه ساقی مجلس٬ جامِ بلورین پیشکشت می کند تا میخوارگی پیشه ات گردد!

بنوش!

بی محابا بنوش!

حتی اندکی صبر جایز نیست!

                                            ....

این محفل٬ تجلی خلوص با هم بودنمان است!

در پشت نقاب نازیبای زمانه٬ هنوز هم می توان پناه به فصل فصل ِ دفترچه خاطرات نوجوانی برد!

اینجا همان اتاق تنهایی است که جز من و تو هیچ احدی حق دست درازی به آن را نداشت!

اینجا همان صفحه به صفحه آبی دفترچه خاطراتمان است!

آن روز محرم خط به خطِ آن٬ قلب کوچکمان بود و امروز دهها و صدها دل٬ دستِ نیاز دراز می کنند!

اینجا همه نیازمندند به نگاه هم...

من به کرات دریافته ام که گاه٬ نگریستن از دریچه نگاهِ اینان٬ شوقِ بودن را در کنج کنج ِ وجودت می کارد!

کوله بار مردمانِ این قوم٬ پُربار تر از آنِ من و توست٬ اما...

 اینجا دستگیری٬ یک رسم است! اگر میانه راه خسته شوی٬ دستت را می گیرند!

و بی هیچ چشمداشتی٬ سنگینی ِ کوله بار تو را نیز به دوش می کشند!

اینجا همه چیز ناب است!

نابِ نابِ ناب...

 

راضیه عزیزم!

به خلوت ما خوش آمدی!

تولدت مبارک!