بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

کرانه رویا

اینجا کرانه رویاست!

آری!

اینجا همه چیز روی بال رویا ملموس است...

اینجا همه چیز پُر است از صداقت و یکرنگی.

اینجا ترس معنا ندارد.

اینجا خودت هستی٬ با همه آنچه در دل داری٬ بی هیچ کم و کاستی.

اینجا می توانی ببالی بر بودن خویش.

حضور در خلوت انسی که  همه٬ مریدانِ عشقند و یگانه ساقی مجلس٬ جامِ بلورین پیشکشت می کند تا میخوارگی پیشه ات گردد!

بنوش!

بی محابا بنوش!

حتی اندکی صبر جایز نیست!

                                            ....

این محفل٬ تجلی خلوص با هم بودنمان است!

در پشت نقاب نازیبای زمانه٬ هنوز هم می توان پناه به فصل فصل ِ دفترچه خاطرات نوجوانی برد!

اینجا همان اتاق تنهایی است که جز من و تو هیچ احدی حق دست درازی به آن را نداشت!

اینجا همان صفحه به صفحه آبی دفترچه خاطراتمان است!

آن روز محرم خط به خطِ آن٬ قلب کوچکمان بود و امروز دهها و صدها دل٬ دستِ نیاز دراز می کنند!

اینجا همه نیازمندند به نگاه هم...

من به کرات دریافته ام که گاه٬ نگریستن از دریچه نگاهِ اینان٬ شوقِ بودن را در کنج کنج ِ وجودت می کارد!

کوله بار مردمانِ این قوم٬ پُربار تر از آنِ من و توست٬ اما...

 اینجا دستگیری٬ یک رسم است! اگر میانه راه خسته شوی٬ دستت را می گیرند!

و بی هیچ چشمداشتی٬ سنگینی ِ کوله بار تو را نیز به دوش می کشند!

اینجا همه چیز ناب است!

نابِ نابِ ناب...

 

راضیه عزیزم!

به خلوت ما خوش آمدی!

تولدت مبارک!

نظرات 3 + ارسال نظر
شیما سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.dosetdaram1000ta.blogfa.com

سلام شیما جون وبلاگ فوق العاده ای داری واقعا کارت زیباست امیدوارم تو کارت موفق باشی عزیزم
خوشحال می شم سری هم به ما بزنی .

عالیجناب مرتیکه ی جهنمی Sir. Mohsen Hellish سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:17 ب.ظ http://mosix.blogsky.com

کاش همه چیز اینقدر زیبا بود... اونقت من دیگه مجبور نبودم کلاهمو سفت نگه دارم که باد نبرش...

مریم چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:25 ب.ظ

سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد