بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

مستی

 

 

پرنده می شوم 

می پرم تا دوردست 

حوالی همان جا که عطر نفس تو با رطوبت غمناک پاییز درآمیخته... 

و سرمی کشم پیمانه ای که به دستان تو رونق گرفته 

به یکباره... 

تا انتها... 

...و مست می شوم ... 

                                 ...  

                                      ...

 

کمی بالاتر انگار 

تویی دیگر 

مستی شرابی دیگر... 

نیستی و هستی اما پس کی؟!

بود و نبود

جای پا 

 

می دویدم؛ 

بر روی زمینی که می خواست بکر بماند!

پوشیده از برف بود... 

اما جای پا برایش معنی نداشت! 

چه لذتی داشت دویدن بر روی زمینی که حضورت را نمی بیند!!! 


گاه دلم می خواهد دیوانه باشم!...

گاه دلم می خواهد مجنون باشم...

دیوانه ای که دنیایش دنیای اینجایی نیست...

دلش جایی است که مردمان این حوالی نمی شناسند...

فکرش متعلق به زمانی است که در محدوده شبانه روز نمی گنجد...

جسمش را می رود، می خورد، می آشامد، می شنود، می بوید، می خندد، می گرید... اما خودش جایی دیگر با راز نهفته اش عشقبازی می کند!

گاه دلم می خواهد دیوانه بخوانندم!

بخندند بر من و من بخندم با خویش...

بگریند بر من و من بگریم با خویش...

گاه دلم می خواهد هر چه دارم زیر پای ریزم و لگدمال کنم و آنگاه سر برآورم، شاداب، از دارایی لگدمال شده ام...

گاه دلم می خواهد پشت کنم بر هر آنچه در تاریخچه ام با خون آمیخته و نوشته ام... و آنگاه باز گردم و موجودی در مقابل بینم که نوای انا الحق تنها صوتی است که می شنود، نور تنها جنسی است که حس می کند، عطر گِل تنها عطری است که مشامش را می نوازد و گاه گاهی جامی از شراب ِ کهن ِ دل تنها یادگاری است که می نوشد...

گاه دلم می خواهد مجنون باشم!

آنکه زمانه در خویش فرو می بَردش تا آنگاه که از پیله برون می آید، خویشی بیند، نه تازه، که آمده از حوالی ازل... او که می بیند اما نه جز نور... می شنود، می بوید، می چشد، لمس می کند، اما نه جز نور...

گاه دلم می خواهد دیوانه باشم!


پی نوشت:

امشب باید سری به حافظ بزنم. گمان کنم دلش گرفته باشد!

...

آنقدر دلفریبی کردم

که شیطان عاشقم شد!

...

از آن پس

من می دویدم؛

او می دوید...

...

من می رسیدم؛

او می رسید...

...

...

من می مردم؛

و او بر مزارم می گریست!!!

 

 ...وقتی که من عاشق شدم

تنهایی...

گفتم: بیا بدویم!

 

گفت: تا کجا؟

 

گفتم: تا آخر دنیا!

تا آنجا که فقط من باشم و تو!

تنهای تنها!

 

گفت: تنهایی را در انبوه جمعیت تجربه کن!

تجربه کن و تا آخر دنیا٬ تنها٬ پرواز کن!

گفت: تنها باش و بی نیاز!

 

گفتم: سخته!