بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

سالگرد شبی سراسر سپید

زمستان که به نیمه می رسد

هر بار

خورشد تابان تر

زمین سپید تر

آسمان شفاف تر، پر ستاره تر!

و شکوه نگاه سبز هر روز تو، که آیتی است از نگاه دوست!

و یاد تو در خاطر، که مدتهاست هست!

و این بار سه شمع، به تقدس آب و آینه و شمعدان، نذر روشنی نگاهت...

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه شاد

از زبان تو شنید:

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان،

بر درختی تهی از بار٬ زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.

می توان،

از میان٬ فاصله ها را برداشت.

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست.

 

قصه شیرینی است

قصه نغز تو از غصه تهی است.

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم...