بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

من٬ تو٬ او...

 

پرده اول- چهارراه اول٬ پشت چراغ قرمز ۹۰ ثانیه ای:

 نوجوانِ گل فروش، با بغلی از گلهای رز قرمز و مریم٬ نزدیک می شه.

با اشاره ازش می خوام که بیاد.

- چند؟

- ۲۵۰۰

- زیاده! ۱۰۰۰ بده، بخرم!

- باشه!

پول رو می دم بهش. یه دسته نیم پژمرده می ذاره روی داشبرد و می ره.

 پرده دوم- چند ثانیه بعد٬ همان چهارراه٬ ثانیه های پایانی قرمزی چراغ:

 کودک گل فروش با دو دسته گل رز شاداب صورتی و سفید نزدیک می شود.

- بخر!

- (با زبان کودکی) آخه همین الان خریدم!

- خوب بازم بخر!

- اگه ۱۰۰۰ میدی٬ می خرم!!

 مردی نزدیک می شود. دسته گلی جلو می آورد.

- این را ببر ۱۰۰۰!

- می خوام از این بچه بخرم!

- اینو باباش بهش گفته کمتر از ۲ تومن نفروشه!

 چراغ سبز میشه.

- (خطاب به پسرک) بدو برو چراغ سبز شد! ماشین نزنه بهت!

 پرده سوم- چهارراه چندم٬ پشت چراغ قرمز ۳۰ ثانیه ای:

پسرکی کهنه پوش و نامرتب، دستش را داخل ماشین می آورد.

- (با اشاره) ؟

- کمک کن!

دست به سمت کیفم می برم. ناگهان چشمش به دسته گل روی پام می افته.

- این چیه؟

 گُل!

- ( اشاره به تک شاخه مریم ِ مابین رُزها) ای چیه؟

- گل مریم! خوشبو!

دسته گل رو بر می داره و تو بغلش می گیره.

چراغ سبز میشه.

- (با عجله) می دیش به من؟!

- (با لبخند و کمی بُهت!!) مال تو باشه!

پرده چهارم- خانه٬ پشت چراغ قرمز چند ثانیه ای احساس:

امروز گلدان روی میز هنوز همان گلهای نیمه خشک چند روز پیش را در بر گرفته! چقدر شادم و غمگین...

 

پی نوشت:

 - یعنی چقدر راه است از انتظار تا عدل؟!...

 

به یادش...

وقتی شعرهایش را ورق می زنی٬ چشمانش پیش چشمانت است و صدایش آرام آرام از دور می آید و...

 

اگر می توانستم

اگر داغ، رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان می توانست، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را برای کسی باز می کرد
و می شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد
اگر کوها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد می ایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می توانستم

        ای دور!...

                از دور

                        یک بار دیگر ببینم...

                                                          (مرحوم دکتر قیصر امین پور)

 

خدای لامکان

ملاصدرا می گوید:

 

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود!

یتیمان را پدر می شود و مادر

محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را ره می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را!!

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز ازمعامله با ابلیس

بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبانتان را ازهر گفتار ناپاک

و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه بر سر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند!

 

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟!!

بدخُلقی

یکی بود یکی نبود...

پسرک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.»

 

عشق و زمان

 روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگ کردند. خوشبختی، ثروت، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ...

هر کدام به روش خود می زیستند. تا اینکه یه روز ”دانایی“  به همه گفت: هرچه زودتر این جزیره را ترک کنید، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید.

تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند. روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، ”عشق“ هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود."عشق“ سریعا برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و ”وحشتِ“ زندانی شده توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ”عشق“ نماند. قایق رفت و ”عشق“ تنها در جزیره ماند.

جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و ”عشق“ تا گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید. زیرا ”ترس“ جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکیها، قایق دوستش”ثروت“ را دید و گفت: ”ثروت“ عزیز، به من کمک کن! ”ثروت“ گفت: متاسفم! قایق من پر از پول و شمش طلاست و جای خالی ندارد.“ عشق“ رو به سوی قایق ”غرور“ کرد و گفت: مرا نجات میدهی؟ “ غرور“ پاسخ داد: هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی! ”عشق“ رو به سوی ”غم“ کرد و گفت: ای ”غم“ عزیز، مرا نجات بده! اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزیز، من از فرط اندوه٬ توان نجات خودم را هم ندارم! در این بین ”خوشگذرانی“ و ”بیکاری“ از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست از دور ”شهوت“ را دید و به او گفت:  ”شهوت“ عزیز، من رو نجات میدی؟  ”شهوت“ پاسخ داد: هرگز! برو به درک! سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری! حالا بیام و نجاتت بدم؟ عشق که نمی تونست ”ناامید“ باشه، رو به سوی خدا کرد و گفت: خدایا! منو نجات بده!...

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: نگران نباش من دارم به کمکت می آم! عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق ”دانایی“ یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود عشق برخاست. به ”دانایی“ سلام کرد و از او تشکر نمود دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بیام. ”شجاعت“ هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه احساسها را داری!

 ”عشق“ با تعجب گفت: پس اون صدای کی بود که بمن گفت: برای نجات من می آد؟ ”دانایی“ گفت: او زمان بود. عشق با تعجب پرسید: زمان؟!! ”دانایی“ لبخندی زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“....

چون این فقط ”زمان“ است که لیاقتش را دارد تا درک کند که

 ”عشق“ چقدر بزرگ است !!!!!!