بیست و چهار سال گذشت و من زیر بارانی از ثانیه و تأمل، یک سال قدیمی تر شدم!
و همچنان می دوم در پی آن قدمتی که شکوه بیاورد و شکوهی که سربلندی...
یکی گفت: امیدوارم صدها سال زنده باشی!
یکی گفت: انشاءالله صد و بیست و چهارمین سال تولدت را جشن بگیری و من برایت هدیه بیاورم!
... و یکی گفت: بهترینها را در نزدیکترینها به خدا برایت آرزومندم!
سلام شیما جان
خوبین
وبلاگ زیبایی دارین
تبریک میگم
امیدوارم همیشه موفق باشین
به منم سر بزن
خوشحال میشم
بای
یدالله کریمی
--------------------------------------------------------------------------------
آرامش, توفان
باد بر اسب, تُندر می رود.
و پیر, آسمانْ پیرا
ناشکیبا
در شیپور, رعد می دمد.
گُل های سُرخ, آتشین،
اخگران, رها
بر پردهء شب.
در حاشیهء شب
تندیس, آرامش, من
از باد و از رعد
وز وَرد
پرداخته می شود.
ستاره های کاغذی
فانوسکای پولکی
شیطنت یواشکی
تو روزگار کودکی
دنیای خوب سادگی
با اون همه عروسکا
رنگین کمون هف نشون
تو رنگای بادکنکا
تو اون روزای بچگی
تولدا چه حالی داش
خنده های راس راسکی
پا روی هر چی غم می ذاش
دلخوشی ما بچه ها
به هدیه های بسته بود
رو کاغذای رنگی شون
یه قاصدک نشسته بود
حالا از اون گذشته ها
مونده فقط یه خاطره
قاصدک بچه گیا
هر چی باشه مسافره
شیما جان تولدت مبارک
امیدوارم همیشه شاد باشی
و حلقه دوستی ها و دوست داشتن هایت
همیشگی باشد
سلام و صد سلام.قشنگ بود ولی حیف که مطلبی راجع به پول توش ندیدم.راستی به یه بدهکارم سری بزنی شاد میشه.لینکت میکنم لینکم کن مثل اون یکی وبلاگم نشه که لینکت کردم ولی لینکم نکردی هااااااااااااا.
شیمای عزیزم
تولدت مبارک!
بهترینها را در نزدیکترینها به خدا برایت آرزومندم!
آفتاب را به تو نمی دهم
تا خرده خرده بشکانی اش و از آن هزار ستاره بسازی
ماه را به تو نمی دهم
تا به خاطر کوه نور دریای مروارید را انکار کنی
ستاره را به تو نمی دهم
تا بگویی خوشا شبهای بی مهتاب
آسمان را به تو می دهم
تا ندانی چه باید کرد......!!!!!!
تولد تولد تولدت مبارک - مبارک مبارک تولدت مبارک- بیا شمع ها رو فوت کن - که دیگه داری پیر میشی - نفست در نمی آید - چند ساله دیگه عصا دار می شی - بچه ها و نوه هات میان پیشت - برای مادر بزرگ خوبشون- شعرای خوب می خونن- قصه می گن- کدوی قلقله زن - خاله سوسکه - یا شاید بزبزقندی - که میرفت تو جنگلا - بچه هاش تنها بودن تو بیشه ها- همونا که گرگ می مد در خونشون - دستشو میزاش به روی زنگشون ......خلاصه دیگه همین حرفای خوب - خلاصه دوستی ما و یه دختر خوشکل وتوپ - که داره پیر میشه - اما دلش عمرا پیر بشه ...............
تولدت مبارک!
شاد باشی!
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویش.
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی،
لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.
لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن.
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی ! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بود از لیلی های ساده ی گمنام ...
یادمان باشد وقتی خاطرمان تنها ماند طلب عشق از هر بی سر و پایی نکنیم...
عزیزم تولدت مبارک...
دوست هم نام من بازم بهم سر بزن
سلام.تولد هم مبارک.ایشالله هم ۲۲۰ ساله شین و هم بعد این ۲۲۰ سال بهترینها را در نزدیکترینها به خدا برایت آرزومندم.
به یه بدهکارم سری بزنی شاد میشه چون با یه مطلب جدید آپه.