وقتی که بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می کند
وقتی که مهر٬ پلک گرانبار خواب را
با ناز و کرشمه ز هم باز می کند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری...
من آن ستاره ام که فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
(حمید مصدق)
می نگرم
افق نگاهت را
دوردستها ردپای زلال نگاه توست!
دوردستها...
...
خیال دست یازیدنم نیست!
مرا همین کلبه درویشی بس است!
...
کاش کلبه درویشی ام آن دوردستها بود...
آنجا که ردپایی از زلال نگاه توست...
...
چه تمنای محالی دارم!!!!
سلام خلاصه پوست انداختی، مبارکه
فقط اولش دوباره با زمینه ساه میاد که باید یه فکری به حالش بکنی.
لوگوی سایتت هم کمی بزرگه
نقاب نو مبارک!
بنام خدا
با غروب ستاره ای
خورشیدی بزرگ طلوع می کند
پس تمنای محالی نیست
به حتم واژه خود رسوایی است !
آه ای عزیز!
در زلال نگاه توست که تصویر من می درخشد...
اگر مرا به مهر بنگری
می بینی چهره ای در میان نگاه خود!
من در میان نگاه تو لانه کرده ام!!!
دورها آوایی است که مرا می خواند...
قلمت واقعا زیباست!
خواندن مطالبت به دنیایی ماورایی می کشاندم!
سربلند باشی!
کجای نوشتت تیز بود که عذابم داد رو نمی دونم
میدونم یه جاش یه چیزی بود که تو درک من نمی گنجه