بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

از یلدا؟؟؟

تا یلدا همه چیز آخرین بود...

آخرین شب و طولانی ترین...

سکوت...

            سکوت...

                      سکوت...

و...

...سوز دلتنگی در سینه!

یلدا، طولانی ترین شد تا نوید بخش روشنی بیشتر باشد...

...و من تسلیم!

 

حال، هر روز که می گذرد، خورشید نورافشان تر می شود.

و اما شب، بازی سکوتش را هنوز برنده است...

 

یلدا چشمانم را گشود به بازی شبانه انوار ِ حضور که سوسویشان با صدای جیرجیرکها همگام است

      و دلم را گشود به شکوه رنگارنگ طلوع نمایان بر فراز انبوه شاخ و برگ های سبز ِ سپید...

 

روایت می کنم حکایت دل را...

هنوز اندیشه از پیش می آید و دل از خویش پیشی می گیرد!!

 

زمستان است... زمین، سپید و آسمان، آبی تر ...

خم می شوم و مشتی برف تازه از روی زمین برمی دارم

 تا زمستان را بفهمانم هستیم را!

 

 

نمی دانم...دنیا فراموشم کرده، یا من دنیا را؟!!

 

نظرات 8 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:50 ق.ظ http://baan3117.blogfa.com

مرا در اندیشه هنوز آفتابی هست ...

پینه دوز چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:59 ق.ظ http://pineh-doz.blogsky.com

روایت میکنم حکایت دل را....چقدرمثنوی زیبا وبلندی

سلام دوست نویسنده من٬خوبی وقشنگ مینویسی.

موفق وپایدار باشی

شیما چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ق.ظ

آفتاب اندیشه ات مستدام...

شایسته چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 ق.ظ

مهم نیست که دنیا فراموشت کرده یانه!
اگه خودت دنیا رو فراموش نکرده باشی٬ همه چیز همون طوری که می خوای پیش می ره...
پیروز باشی!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:56 ق.ظ

اندیشه از پیش می آید و دل از خویش پیشی می گیرد!!


آه از این دل....

نبی پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ق.ظ http://onlygodonly.blogsky.com

بنام خدا
سلام افریده یلدایی خدا
زمستان است اما فردا بهار خواهدامد.
وتمام برف ها را اب خواهد کرد واز این
برفها جویبارهای جاری خواهد شد که درختانی
پرشکوفه وسبز را ابیاری خواهد نمود .
پس حکمت خداوند در زمستان سرسبزی
بهار را بهمراه دارد .
همچنین نه شیما می تواند دنیا را فراموش کند
نه دنیا شیما را پس همیشه دلت همچون برف سفید
وهمچون بهار سرسبز باشد .

[ بدون نام ] شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:54 ق.ظ

میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت؟ گفت: جایی که میری مردمی داره که می شکننت
نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم .
تو تنها نیستی .
توکوله بارت عشق میزارم که بگذری،
قلب میزارم که جا بدی،
اشک میدم که همراهیت کنه،
ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم...

شیما یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:40 ق.ظ

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می ‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی ‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک ؛
سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک‌ سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگ پشت‌ را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره‌ای کوچک بود.
و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد.
چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.

‌عرفان‌ نظرآهاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد