بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

از تنفر متنفرم!!!

 

هر بار که می خوانمت منزجر می شوم!

 

 

پی نوشت:

- احساس عجیبی داشت بودنت و حالا نبودنت... همه چیز نو بود! حتی این احساس زشت!

- از تنفر متنفرم!!!

- حالا که نیستی چقدر آرومم! اما کاش موقع رفتنت زمین برفی نبود! حالا برای پاک کردن رد پات مجبورم لذت غرق شدن در آرامش یه منظره سفید بکر رو از دست بدم!

- گاهی آرزو می کنم کاش تو دنیای واقعی هم می شد احساس مجازی داشت! اونوقت می تونستی با یه اشاره یه نفر رو برای همیشه پاک کنی!

...تا رهایی

قسم به گیاه تنهایی ات که برگ برگش در استغنای وجودت رویید و اگر با تیشه بی ریشه ای به نابودی تهدید شد، باز روییدن از سرگرفت و به بی نیازی استغنا نه حاجتمند خاک بود که بر بلندای نگاهت آرمیده بود و به مهر حضورت، بند بند وجودش را گرهی از جنس استغنا زده بود!

قسم به سبزی رویشش

به بلندای قامت خمیده اش

به لطافت آسمان بی ستاره اش

به نور شبهای آفتابی اش

که رهایی گامهایمان را مدیونیم به شادمانه اشعار مادری شاعره، به روح سرشار کودکی و به مخمر طعم گس دوری و دارایی بلوغ...

 

پینوشت: هوای خنک استغنا

 

عشق...بی سرانجام...

وای بر ما که تصور کردیم

عشق را باید کشت!!!

 

دوست داشتن...

عشق...

نمی دانم!!

هر چه هست٬ بی سرانجام!!!

به خاطر هیچ

شاید غرور

شاید تکبر

نمی دانم...

شاید هم به خاطر ...

عشق!!!

 

...

...

 

اگر از دستش بدهی...

...

 

کرانه رویا

اینجا کرانه رویاست!

آری!

اینجا همه چیز روی بال رویا ملموس است...

اینجا همه چیز پُر است از صداقت و یکرنگی.

اینجا ترس معنا ندارد.

اینجا خودت هستی٬ با همه آنچه در دل داری٬ بی هیچ کم و کاستی.

اینجا می توانی ببالی بر بودن خویش.

حضور در خلوت انسی که  همه٬ مریدانِ عشقند و یگانه ساقی مجلس٬ جامِ بلورین پیشکشت می کند تا میخوارگی پیشه ات گردد!

بنوش!

بی محابا بنوش!

حتی اندکی صبر جایز نیست!

                                            ....

این محفل٬ تجلی خلوص با هم بودنمان است!

در پشت نقاب نازیبای زمانه٬ هنوز هم می توان پناه به فصل فصل ِ دفترچه خاطرات نوجوانی برد!

اینجا همان اتاق تنهایی است که جز من و تو هیچ احدی حق دست درازی به آن را نداشت!

اینجا همان صفحه به صفحه آبی دفترچه خاطراتمان است!

آن روز محرم خط به خطِ آن٬ قلب کوچکمان بود و امروز دهها و صدها دل٬ دستِ نیاز دراز می کنند!

اینجا همه نیازمندند به نگاه هم...

من به کرات دریافته ام که گاه٬ نگریستن از دریچه نگاهِ اینان٬ شوقِ بودن را در کنج کنج ِ وجودت می کارد!

کوله بار مردمانِ این قوم٬ پُربار تر از آنِ من و توست٬ اما...

 اینجا دستگیری٬ یک رسم است! اگر میانه راه خسته شوی٬ دستت را می گیرند!

و بی هیچ چشمداشتی٬ سنگینی ِ کوله بار تو را نیز به دوش می کشند!

اینجا همه چیز ناب است!

نابِ نابِ ناب...

 

راضیه عزیزم!

به خلوت ما خوش آمدی!

تولدت مبارک!

تبریک!

خوب من!

 از همان هنگام که بر عشق لبخند زدیم،

از همان هنگام که گلواژه احساس را در وجودمان معنی کردیم،

از همان هنگام که بیقرار شدیم و قرار را در با هم بودن یافتیم،

با هم از پلکان زندگی بالا رفتیم و با هم سختیها را به دوش کشیدیم…

و تنها دلخوشی مان در طی مسیر٬ رضایت هم بود و بس!...

حال، همزمان با آغاز چهارمین سال با هم بودنمان، تو در آستانه مرحله ای جدید و من نظاره گر و باز همره همیشگیت! به خود می بالم و مفتخرانه می کوشم بر هموار کردن ره!

باشد که دست یاری پروردگار، به سوی بهترینها رهنمونت باشد و شوق نقش بسته بر دلت، تا نهایت راه، همدمت!

 عزیزم!

 تلاشت پایدار

 دلت امیدوار

 و موفقیتت روزافزون باد!

--------------------------------

به مناسبت پذیرفته شدن همسرم٬ در آزمون دکتری تخصصی فیزیک هسته ای٬ دانشگاه تهران