قسم به گیاه تنهایی ات که برگ برگش در استغنای وجودت رویید و اگر با تیشه بی ریشه ای به نابودی تهدید شد، باز روییدن از سرگرفت و به بی نیازی استغنا نه حاجتمند خاک بود که بر بلندای نگاهت آرمیده بود و به مهر حضورت، بند بند وجودش را گرهی از جنس استغنا زده بود!
قسم به سبزی رویشش
به بلندای قامت خمیده اش
به لطافت آسمان بی ستاره اش
به نور شبهای آفتابی اش
که رهایی گامهایمان را مدیونیم به شادمانه اشعار مادری شاعره، به روح سرشار کودکی و به مخمر طعم گس دوری و دارایی بلوغ...
جالب بود . از کجا باید شروع کرد قصه ی عشق و دوباره ....
نمیدانم آدمها را می شود قسمت کرد یا نه؟
بعضیها تو
بعضیها من
بعضیها روح سرگردان ماه
تو از کدام دسته ای؛
از آنانی که پشت به دیوار
و رو در روی جوخه آتش می ایستند
یا از آنانی که در امتداد افق از پشت تیر میخورند؟
چه فرق می کند؟
تقدیر مقدر آفتاب این است که همیشه در خون به خواب می رود.
عجیب است «رویا»!عجیب!
ما از هر طرفی که به دیوار پشت می کنیم
روبرویمان دیوار دیگری می ایستد.
حتی ارتفاع فریادهامان از سقف این سلول تجاوز نمیکند.
اما تو که هر صبح چشمانت را رو به آسمان باز میکنی
دعاهایمان مستوجب اجابت نیستند.
تنها کسی را پیدا کن که به فریادهامان گوش بسپارد...
علی رضا سلطانی
آسمان بی ستاره ندیدم تا حالا ابری بوده ولی بی ستاره نبوده
سلام.احوال شما؟
زبان نیایش منتخبتان اگر چه کمی سنگین،اما دلنشین و عمیق بود...دست شما درست
سلام
قشنگه
موفق باشید
منتظرم