بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

رنگین کمان

رنگین کمان٬ تنها مزد کسانی است که تا آخرین قطره باران را حس کرده باشند!

 

جان به یغمایش سپردم نیست آرامم هنوز...

بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو

تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه ده زان آب آتشگون که من

در میان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن

می زند هر لحظه تیری مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو را در خلوتم دید آفتاب

می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفتست روزی بر لب جانان به سهو

اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز

در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت

جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام دل

جان به یغمایش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش

آب حیوان می رود هر دم از اقلامم هنوز

 

 

خود را از حملات جهان مصون بدار!

چه که از تصور محسوسات توجه می زاید و از توجه خواستن و از خواستن، شعله های هوس و از هوس، عنان گسیختگی!

حافظه عهد و وفا را فراموش می کند و مقصد «والا» را «فرو» می گذارد و روح را ناتوان می سازد تا آنکه روح و انسان و مقصد والا همه از دست می روند!

پس چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!...

(دکتر عباس عطاری کرمانی)

 

بهشت یا خدا؟!

 

آغوش مهرش را گسترد تا به لای لایی صفایش، به خواب آرزوها روم...

هیچ از شلوغی خوشم نمی آد!

انتظار، میون این همه آدم دیوونم می کنه!

دیگه خسته شدم بس که آدم دیدم!!!!

کاش می تونستم برم یه جایی که هیچکس نباشه...

فقط خودم باشم و خدا...

نمی دونم...

شاید بهشت!

 

***

 

صدای قطار از دور به گوش می رسه.

جنب و جوشی تو ایستگاه حاکمه.

هر جوری هست خودم را به صف اول می رسونم تا بتونم بهترین جا رو واسه نشستن داشته باشم.

اعتراض چندانی نمی شنوم.

یه جای دنج پیدا می کنم و می شینم.

ساکم رو محکم می چسبم تا هیچکس جرأت نکنه نگاه چپ بهش کنه!

چه جالب!

انگار کسی اینجا ساک نداره...

معلومه نمی دونن کجا می خوان برن!

شاید هم وسط راه پیاده می شن.

قطار شروع به حرکت می کنه...

چقدر از صدای تلق و تولوق حرکتش روی ریلها خوشم می یاد.

یادم می یاد بچه که بودیم این صدا رو موسیقی یه ترانه من درآوردی می کردیم و تا آخر سفر از تکرارش خسته نمی شدیم.

تو دلم آروم داد می زنم:

 

قفس به این بزرگی، کاشکی پرنده بودم

مهم نبود پریدن ولی برنده بودم...

فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی

غصه ت می گیره وقتی می دونی و می بینی!!

 

فکر کنم این بهترین ترانه وصف حالم باشه!

 

چقدر آدم!!!

اونقدر ازدحامه که نمی تونم بیرون رو ببینم.

هرچند، من که تا حالا این راه رو نیومدم. چه می دونم کجای سفریم! پس بهتره آروم بشینم و سعی کنم که خسته نشم.

چه جالب!

بعضی ها دل گرفتند دستشون!

اوه...

دوباره دلم رو تو سجاده ام جا گذاشتم! ترک این عادت واسه من یکی که خیلی سخته!

البته دیگه مهم نیست! جایی که من دارم میرم احتمالا دل فروشی زیاده. اگه لازم شد، یکی می خرم!

آخیش! بالاخره رسدیم...

 

بلندگو اعلام می کنه:

ایستگاه بهشت

 

با عجله خودم رو جلوی در می رسونم. جالبه که باز هم اعتراضی نمی شنوم!!

 

وای خدای من!

همونطوریه که گفته بودی...

اونجا اصلا نمی شد تجسمش کرد!

وای! شکرت! هزاران بار شکرت!...

 

محو زیباییهایی ام که وعده اش رو بهم داده بود...

با صدای امتداد حرکت قطار به خودم می یام...

 

قطار مملو از جمعیته!

 

پس چرا هیچکس پیاده نشد؟! مگه ایستگاه آخر نبود؟!!

صدای بلندگو را می شنوم:

ایستگاه بعدی

حرم قدس کبریایی- خدا

 

 

 

حالا سالیانه که اینجا غرق در حسرت ایستادم تا یه قطار دیگه بیاد و یه آدم بیدل رو سوار کنه و ...

 

من کیستم؟!

من کیستم؟!

پرنده ای آشیان گم کرده؟

نه!!!
پرنده با پرواز معنی می شود...

من پرواز می دانم؟

نمی دانم!!

....

بالهایم...

بالهایم کو؟!

چرا چیزی نمی بینم؟

پیشتر ها

دوردستها پیدا بود!

      حتی پایین تر که بودم...

اما

  حالا

    این بالا

چرا هیچ نمی بینم؟

آه ه ه ...

ره توشه ام...

یادم می آید کوله باری داشتم...

چرا سنگینی اش را حس نمی کنم؟

اصلاً

اینجا کجاست؟

چقدر سرد است!

....

....

آه ه ه ...

می بینم!

پرندگانی که بالهای بزرگ پرواز دارند...

قامت تکیده دارند و زخمهایی بر بال...

دنیایی بر دوش دارند و دیگر دنیایی در پیش...

قلبشان...

قلبشان را در دست گرفته اند!

جریان خلوص را در تپش نگاهشان حس می کنم!

می بینم که نمی هراسند!

سیاهی ها را در می نوردند و با شوری مضاعف بال می زنند!

هر یک از سویی می آید و به دنیای مهتابی خورشید می پیوندد

                                                 تا در خنکای حرارتش بال بسوزاند!  

این هاله حسرت چیست؟

نمی گذارد خوب ببینم!

....

....

هان؟!

صدای کیست؟

درست می شنوم؟

این آیه های مبهم تردید بهر که نازل می شوند؟

هیس...

می شنوم!

گویا سمفونی مبهم برزخ است!

مرا می خواند!

آه ه ه....

باید بروم...

مرا می خواند...

اما

      بالهایم کو؟!

....

....

این دست کیست؟

        بوی سخاوتش را

            گرمای کرامتش را

                   لطافت رأفتش را

                            حس می کنم...

...

آه ه ه...

دلم...

چه آرامشی...

....

شاید بتوانم!

باید بروم!

مرا می خواند...

باید بروم!

....

               صبر کنید!!!

                        صبر کنید!!!

                                         .... 

 

دوردستها...

وقتی که بامدادان

 مهر سپهر جلوه گری را

 آغاز می کند

 وقتی که مهر٬ پلک گرانبار خواب را

 با ناز و کرشمه ز هم باز می کند

 آنگه ستاره سحری

 در سپیده دم خاموش می شود

 آری...

من آن ستاره ام که فراموش گشته ام

 و بی طلوع گرم تو در زندگانیم

 خاموش گشته ام

(حمید مصدق)

می نگرم

افق نگاهت را

دوردستها ردپای زلال نگاه توست!

دوردستها...                    

         ...

خیال دست یازیدنم نیست!

مرا همین کلبه درویشی بس است!

...

کاش کلبه درویشی ام آن دوردستها بود...

آنجا که ردپایی از زلال نگاه توست...

...

چه تمنای محالی دارم!!!!