زندگی رویا نیست!زندگی زیبایی ست!می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندیمی توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریختمی توان از میان فاصله ها را برداشتدل من با دل توهر دو بیزار از این فاصله هاست!(حمید مصدق)
زندگی چیزی نس که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود....
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .آب بی فلسفه می خوردم .توت بی دانش می چیدم .تا اناری ترکی بر می داشت ، دست فواره ی خواهش می شد .تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .فکر ، بازی می کرد .زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پرسار .زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود ،یک بغل آزادی بود .زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود … سهراب سپهری
به امروز بنگر!زیرا زندگی است،نفس زندگی استدر زمان اندک آنواقعیتها و دگرگونیهای هستی شما نهفته استشادمانی رشدشکوه عملعظمت انجام کارهای بزرگ
مریم جاناز متن زیبایت بینهایت سپاسگزارمپیوسته پیروز و سر بلند باشی...
زندگی چیزی نس که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود....
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .
باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .
میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .
آب بی فلسفه می خوردم .
توت بی دانش می چیدم .
تا اناری ترکی بر می داشت ، دست فواره ی خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .
شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .
فکر ، بازی می کرد .
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پرسار .
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود ،
یک بغل آزادی بود .
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود …
سهراب سپهری
به امروز بنگر!
زیرا زندگی است،
نفس زندگی است
در زمان اندک آن
واقعیتها و دگرگونیهای هستی شما نهفته است
شادمانی رشد
شکوه عمل
عظمت انجام کارهای بزرگ
مریم جان
از متن زیبایت بینهایت سپاسگزارم
پیوسته پیروز و سر بلند باشی...