بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

زمزمه های من و خودم....

 

مطلب جدیدی نیست!

همان درددل همیشگی!!

                              آیا فرار بهتر نیست؟!

می خواهم بروم!

بمانم؟!

نه... برای چه؟

به چه امید؟

من همه چیز را از دست داده ام!

انگیزه ای برای ماندن ندارم!

ماندن و درد؟

ماندن و شوقِ بی سرانجام؟

                             آیا فرار بهتر نیست؟!

اینجا همه چیز را به سُخره می گیرند...

عشقم را

امیدم را

همه آمال و آرزوهایم را

حتی همه وجودم را به سُخره می گیرند!

 

اینجا همه می خندند!

به همه چیز می خندند!

به نابودیِ هم می خندند!

به مرگِ هم می خندند!

اگر بگویی می خواهم بدانم

              می خواهم بمانم و بدانم

              می خواهم زندگی کنم

              می خواهم زندگی را به تجربه دریابم

              می خواهم زندگی را پلی سازم به سوی جاودانی

              می خواهم...

می خندند!

 

اینجا  اگر بگویی می خواهم عاشق شوم و عاشق بمانم....

مشت محکمی بر دهانت می کوبند!

 

اینجا عِلم به زیر کوهها مدفون شده

       حقیقت سالیان است که سایبانش را از این شهر برگرفته

 

اینجا نمی فهمند بودن را

       نمی فهمند زیستن را

       نمی فهمندحتی مرگ را...

 

اینجا شهر رسوایی است

       شهر ناسپاسی است

       شهر ارواح ناپاک است...

 

اینجا بی هیچ مَرَضی راهی تیمارستانت می کنند

       بی هیچ دادگاهی محکومت می کنند

       بی هیچ گناهی به جهنم می کشانندت

و می گویند خموش باش تا باشی

همه چیز باش الا خودت!

                                   خودت نباش!

 

اینجا عشق مدتهاست مرده

       محبت مدتهاست آواره شده

       امید مدتهاست به دور انداخته شده!

 

اینجا شهر ناپاکان است

       شهر نازیبایان

       شهر ناجوانمران

       شهر نابودی

       شهر غم

 

من نمی خواهم اینجا بمانم!

من می خواهم باشم!

                             خودم باشم!

                      به دنبالِ هستیِ خودم

 

بمانم؟؟!!

نه!!!!....

 

تو می دانی با من چه کرده اند؟!

جانم را مُسله کرده اند!

روحم را به صلیب بسته اند!

بر دارَم آویخته اند!

نَفْسم را به دوزخ کشانیده اند!

دهانم را بسته اند!

همه چیزم را از من گرفته اند!

                    حتی من را از من گرفته اند!

عریان از بودن شده ام!

دیگر هیچ از خود ندارم!

اینجا مرا به خاطر من نمی شناسند

هر چه دارم از آن دیگران است!

 

اینجا از هم گریختن رسم است!

آری!!...

مردم این شهر از هم می گریزند

و اگر اتفاق٬ آنان را به هم برساند

 هلهله کنان به هم٬ غَم پیشکش می کنند!

 

اینجا شهر خاکستری است!

... و من تاب تحمل رنگ این شهر را ندارم

می خواهم بگریزم!

 

اما تو اگر می خواهی بمان!

بمان و اندوه سالیان تنهایی مرا به دوش کش!

بمان و پرسه زنان در پیِ یافتنِ کوچه باغ آبیِ احساس باش!

                                                 چیزی که به یقین هرگز نخواهی یافت!

بمان و شادی دروغین مردمان این شهر را نظاره گر باش!

من ایمان دارم که روزی پی به کِذبی خواهی برد 

                                                 که سالیان است سایه اش بر سر این شهر است!

 

من نمی توانم بمانم!

نگو که تصمیمی عاقلانه نگرفته ام!

نگو که این٬ راهش نیست!

نگو که قدری بیشتر بمان٬ شاید توانستی همانند مردم این شهر شوی!

                                                                        هم کیش و هم آیین آنان!

نگو که شاید توانستی زندگیت را بر پایه کِذب عَلَم کنی!

نگو که شاید توانستی نفرت درونت را

                                      با نقابی از محبت بپوشانی!

نگو که دیگر نمی توانم....

دیگر نمی توانم زندگی را با فریبِ خویش بگذرانم!

جانم خسته است!!

 

بس است....

خاموش....

دیگر نمی خواهم هیچ بشنوم!

 

تو بمان اما من می روم!

می روم به دنبال شهری با مردمانی پاک٬ با ارواحی از جنس بلور!

می روم آنجایی که مردمانش بصیرتی جاودانی دارند و اصالتی پایدار!

می روم تا رنگ روح زندگی را بیابم!

 

حالا تو هم اگر می خواهی بیا!!!

من آن شهر را خواهم یافت!

                                ایمان داشته باش!

نظرات 13 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ب.ظ http://baan3117.blogfa.com

من اما همین جا می مانم
زیر همین سقفی که آرام آرام با نگاه تو
آن را ساختم !

من لذت می برم ، مرا دیوانه یا عاصی بنامند
و بر کودکی احساسم نیش خند بزنند که این
کودک در خوابی دور ، رویای آرزوهای نیافته اش را می بیند !

من پرواز خواهم کرد، اگر مرا به شهر دیوانگان ِزنجیر زدهِ تاوانِ عشق ببرند !

من با همه مردم این شهر
با همه نفهمیدنشان و شانه بالا زدنشان و عبور شان
بودن خویش را چون نوش دارویی گس هر روز و هر روز جشن می گیرم !

من روح زندگی را در چشمان خیره مردی می بینم که سالها و سالها
طناب ضمخت تقدیر هر چه تنگ تر شد ،
هر چه روزهایش سخت تر گذشت ، محکم تر گام برداشت !
و درجواب تلنگر خشک احساس همسایگان ، فقط سکوت کرد و راه خویش را پیمود !

من می مانم و درد را به جان می نوشم و
زخم را نمک سرسختی غرور خویش می زنم تا به استخوان بالغ شوم!

من اینجا با همه می خندم !
به همه چیز می خندم!
به نابودی هم می خندم !
به مرگ هم می خندم !
من به او که می گوید : عاشق است هم می خندم !
آخر می دانی ؟
عاشق هیچ گاه نمی داند ، نمی فهمد که عاشق است !
او فقط عاشق است و هیچ گاه زردی رویش را
سرخی شرم اش را
تپش قلب اش را نمی بیند !
او عاشق است و در دیگری گم !
چگونه خود را ببیند و بفهمد که عاشق است ؟
او که می گوید :عاشق است ! دوستدار موی دلکش و زلف برین است و رنگ یار ..
من براو که می گوید عاشق است ! می خندم !

من علم را شناخت می دانم و شناخت ِحکمت را فرزانگی !
و حقیفت تویی و نگاه تو به فرزانگی !
من فلک مکتب و داغی چوب استاد را دلیل فرزانگی می دانم !

من خوشحالم که اینجا کسی نمی فهمد ،
بودن را ، زیستن را ،حتی مرگ را
این طور رها تر
بی هیچ مزاحمی ، راه خود را می روم !
و کسی مرا نمی فهمد !
و من در شهر رسوایی ، ناسپاسی و ارواح پاک
به خود نزدیک ترم !
که اگر همه چیز بر قاعده دلخواه بود من دردی نداشتم برای درمان نزد دوست !

من از فرط بودن به دادگاه می روم
و فریاد می زنم : هستــــــــــــــــــــــــم !
وتا همیشه نیستم را بنای هستم خواهم کرد !
مرا محکوم می کنند و به جزیزه ای دور تبعید !!
و من در نهایت با آرامش می رسم !
جایی که فقط من هستم و طرح خیال دوست !
هجران و دوری که مرا ، من می سازد و
نقطه شروع سرشاری !

من خودم هستم !

مریم یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:52 ب.ظ

به هوای خنک استغنا سر بزن !

شیما یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:04 ب.ظ

من هم می خواهم بیایم!

همراه تو...

دست مرا هم بگیر...

مرا هم با خود ببر...

از همان شاهراهی که آغازش، نقطه شروع سرشاری است!

به همان شهری که مردمانش چون تو اند و چون تو می بینند!

به همان منزلی که از هر دریچه اش می توان روح فرزانگی را بویید!

به همان جایی که می توان از فرط بودن محکومیت را به جان خرید!

به همان جایی که می توان بی پروایٍ رسوایی راه بودن را طی کرد!

من هم می خواهم بیایم...

من هم می خواهم بخندم به نابودی خود...

من هم می خواهم نزدیک باشم به خود...

مریم من!

مرا تنها مگذار....

بگذار من هم ببینم...

بگذار من هم از بیاموزم چگونه زیستن را...

من نیاز به نگاه تو دارم...

آنرا از من مگیر!

*****

و اما خوب من!

تو را سپاس به خاطر همه احساسات زیبایی که با بودنت ارزانیم داشتی!

سپاس!!!...

زهرا یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام شیمای گل عزیزم. واقعا از خوندن مطالبت لذت بردم. خیلی خیلی قشنگند. امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی.

[ بدون نام ] یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:32 ب.ظ


هر غلطی که دلت خواست ... آزادی
زندگی همین است
پریدن از روی جوی آب
و بعد فراموشی بستن بند کفش
و دروغ گفتن به پروانه باز بی کتابی
که سواد خواندن رویای پیله را ندارد
عرض می کنم
زندگی همین است
او که بیش از دیگران
رازهایش را به گور می برد
زندگی ها خواهد کرد
هوا که تاریک می شود
به آن اوایل شب می گویند
روز هم همین است
هوا که روشن می شود
حتما اوایل صبح است
ما لا به لای ورق خوردن همین واژه هاست
که از راز آن کتاب سربسته خواهیم گذشت
چه معنی دارد
مزاحم مهتابی ترین بوسه های باد و بنفشه می شویم
وزیدن وظیفه ی باد است
علاقه عادت آدمی
زندگی همین است
کنار همین کم و بسیار هر چه هست خوب است
ورنه باید به یادآوری
از روی چند جوی تشنه گذشته ای
تو ....
تو که بند کفشت باز است هنوز

هادی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:35 ب.ظ http://mrhadizadeh.blogsky.com/

من درد ها کشیدم ام از درازنای این شب بلند
با این همه
جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
عطر عیش و
آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
همین است که این سکوت بی باده
بر بادم داده است
ورنه علفزار اردی بهشت را
کی بی وزیدن از سرمست بابونه دیده اید

هادی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:39 ب.ظ http://mrhadizadeh.blogsky.com/

وقتی که بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می کند
وقتی که مهر پلک گرانبار خواب را
با ناز و کرشمه ز هم باز می کند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام که فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام

هادی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:40 ب.ظ http://mrhadizadeh.blogsky.com/

ای داد
تند باد
توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد
دیگر به اعتماد که باید بود ؟
دیوار اعتماد فرو رخت
و کسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود
پایان آشنایی
آغاز رنج تفرقه ای سخت دردناک
هر سوی سیل
سنگین و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز می کنم ؟
توفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرات
سوی ستاره سحری باز می کنم ؟

هادی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:41 ب.ظ http://mrhadizadeh.blogsky.com/

چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
آیا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موجها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
آیا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند

هادی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:42 ب.ظ http://mrhadizadeh.blogsky.com/

دیدم صدای هلهله هایی که آشنا
می خواندم به جاده پیکار زندگی
گفتم نفیر نی لبک من
آواز مردم است
گفتم که واژههای تراویده از وجود
دمساز مردم است
اما
این گوژپشت رنج کشیده
یعنی من
این ز خویش بریده
آ?ا ز نو ترانه از یاد رفته را
آغاز می کند ؟
این مرغ پر شکسته به کنج قفس اسیر
آیا دوباره از قفس سرد عمر سوز
پرواز می کند؟

لیلا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:06 ق.ظ http://://http://shahzadeyegolesorkh.blogfa.com/


ای شما !

ای تمام عاشقان هر کجا !

از شما سوال میکنم:

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهایتان اضافه میکنید؟



یک نفر که تاکنون

رد پای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده های خویش را نمی شناخت

گر چه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود



یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه ی گیاه را نمی سرود

آه را نمی سرود

شعر شانه های بی پناه را

حرمت نگاه بی گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی سرود



نیمه های شب

نبض ماه را نمی گرفت

روزهای چارشنبه ساعت چهار

بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت



ای شما!

ای تمام نامهای هر کجا !

زیر سایبان دستهای خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟



این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می دهید؟

علی سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:52 ق.ظ http://ma_esmailzadeh@yahoo.com

با سلام و عرض تبریک برای مطالب و شعرها ولینک های جالبتون . شاد و تندرست باشید .

علی شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:36 ق.ظ http://www.masihi.blogfa.com

اگر آدرس این شهر را پیدا کردی به ما هم بده .
ولی خیلی خوب است که آدم با همچین تلقی از کمال زندگی کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد