بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

چشم دل باز کن...

لحظه ای بیندیش! چقدر شاد می شدی اگر همه آنچه اکنون داری٬ از دست می دادی و آنان را دوباره به دست می آوردی!

 

روزمرگیها همیشه مانعند! دیواری سخت و ناپیدا در مسیر دید که جلوه زیباییها را در خود می کُشد تا چشم زحمتی متقبل نشود، جز عادت دیدن!!!...

گذر از دیوار روزمرگیها سخت نیست! تنها لختی تأمل...

پس از عبور، دنیای عظمت و شگفتی وادار به حیرتت می کند! آنجاست که درخواهی یافت آنچه داری شگفت انگیزترین آرزوهایی است که روزی عاجزانه در پی اش بودی!!! آنجاست که منزلت دارایی ات را به جد درک خواهی کرد! آنجاست که شوق آموختن آنچه اکنون خود آموزگار آنی، به سوی تلاش چند باره رهنمونت می شود و شوق دوباره آموختن را در دلت بیدار می کند!

اولین بار که پا در راه کسب علم برداشتی، به شوق دانستن!

اولین بار که قلم در دست گرفتی تا __.__.__.__ را تمرین کنی به شوق اینکه روزی بتوانی اسم خودت را بنویسی! تا بتوانی کتابهایی که همه را از بَر بودی، خودت بخوانی! تا بتوانی به بابا و مامان نامه بنویسی!...

اولین بار که معلم، ستاره در دفترت چسباند... غرور بهترین بودن!

اولین بار که مادر، سجاده گسترد تا بیاموزدت نشانی از عبودیت را!... شوق بزرگ شدن!!... می خواندی... بی آنکه بدانی چه می گویی... سالها گذشت تا دریافتی مفهوم عبودیت از بَرشده ات را... شوق فهمیدن و برون آمدن از جهل!!... و حال، پس از گذشت سالیان، باز همان دخترک نوآموزی که می خواند و نمی فهمید! خم می شد و نمی فهمید! به خاک می افتاد و نمی فهمید!!... همان دخترک منهای هرگونه شوقی!!... آخر، همین قدر بزرگ شدن کافی است!!... حال، عادت هر روزه ات، هفده بار خم شدن است و سی و چهار بار سجده بر خاک!...

حال، هر روز ستاره هایی که بر صفحه دلت چسبانده می شوند، می بینی و غرور بر غرور می افزایی!!...

حال، هر روز می خوانی و می نویسی بی توجه به شوری که در هر حرف نهفته است!!...

حال، هر روز می آموزی! از روزگار می آموزی! بی آنکه گرد راه بتکانی!!...

افسوس که امروز همه داشته هایت، سیاهی عادت به خود گرفته اند!!

                                                   .....

 گذر از دیوار روزمرگیها سخت نیست! تنها لختی تأمل...

 

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:44 ق.ظ

یگانگی

درعشق یک به علاوه یک می شود ،یک نه دو . در عشق ژرف ، دو گانگی محو می شود و ریاضیات پشت سر گذاشته می شود ، نا مربوط می شود . در عشق ژرف ، دو فرد دیگر دو فرد نیستند ، آنها یکی می شوند . شروع می کنند به عنوان یک واحد ،به عنوان یک وحدانیت سازمند و تشکل یافته ، به عنوان یک شعف مستی آور احساس کنند ،و عمل کنند.



" اشو "


[ بدون نام ] چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:46 ق.ظ

شب سرودش را خواند نوبت پنجره هاست

میان روح و جسم انسان پنجره های کوچک و متعددی وجود دارد.اگر این پنجره ها باز باشد،احساسات به راحتی از انها عبور میکند و اگر بسته باشد،احساسات به سختی از روزنه ها رد میشود .این تنها عشق است که میتواند مانند بادی شدید تمامی این پنجره ها را در یک لحظه کاملاْ باز کند

احمد چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:59 ق.ظ http://www.haseleogat.blogsky.com

سلام. اولین باره که اینجا اومدم. لذت بردم. مطلب بیدار کننده ای است البته برای اهلش. و نشان از بیداری و صفای دل نگارنده هم در آن دیده میشود. موفق باشید

مریم پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:20 ق.ظ http://baan3117.blogfa.com/

به نفسهایتان قدری نگاه کنید، قیمتی است. آن را دُر شکسته حساب نکن، حلبی حساب نکن، آن را خدا ساخته است. ما خود هیچ نیستیم و هیچ نخواهیم شد. روی این کاملا" قلم بکش و خیالت از آن بابت راحت باشد. آن را درست نگاه کن، آن را صانعمان ساخته است. او را نگاه کن، با او نگاه کن با چشم اون نگاه کن. صاحبخانه را ببین بعد حیاط را تماشا کن. حیاط دلت و حیاط خانه ات را. اول صاحبخانه را ببین که شأنش پیشت باشد، آن گاه خانه اش را نگاه کن تا ببینی چقدر قشنگ است. (حاج اسماعیل دولابی –طولابی محبت 3)

م ح بی رنگ جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ق.ظ http://msbirang1.blogfa.com/

سلام
یه سوال البته من هنوز وبتون رو نخوندم و خیلی وقته وب گردی نمی کنم هیچ کجا نظر نمی زارم البته قبلا از این کارا می کردم ولی خیلی وقته دیگه نمی کنم فقط شما؟
وب من؟
در ضمن بابات تبریکتون در مودر تولدم یه عالم ممنون بدجوری شرمنده کردین عجب کنایه ای بدجوری از کنایه بدم میاد و مرسی همین ولی فکر نکنم تو این بلاگ اومده باشم چون خیلی سنگینه وبلاگای سنگین رو اصلان باز نمی کنم در ضمن واسه من
خوب اینم سلامی به خدا حافظی بود چون عادت ندارم نظر بدم گاهی با دوستان البته فقط دوستان می چتم و ایمیل ولی نظر نمی زارم از سر غرور هم فکر نکنم باشه چون بیشتر مواقع کمتر از حدی می بینم که بخوام در مورد نوشته ها نظر بزارم در ضمن این کلمه که زیبا بود و من به روز هستم بدم میاد تبلیغ وب
بگذریم در هر صورت واسم جال بود
ولی پیله نمی کنم فقط این وبتون خیلی سنگینه خیلی سنگین
بد باز میشه واسه دوستانتون سخته بیان اینجا یا قلب رو تعویض کنین یا بیاین تو بلگفا یا بگین به توچه احتمالان شما با اون تبریک تولد گفتنتون بگین به تو چه در هر صورت
قلمتون سبز
دلتون بالنده
بی رنگ!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

م ح بی رنگ جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:14 ب.ظ http://msbirang1.blogfa.com/

مرسی از کادو
رنگات خیلی قشنگ بود ولی یه رنگ توش کم بود
تا حالا درد رو رنگ کردی یا تنهایت رو تاحالا بی کسیت رو رنگ کردی با چه رنگی رنگ غرورت مگه نه حالا بگو غرورت چه رنگیه
حال بیا هی بگو داد بزن پام شکسته درد می کنه اون وقت یکی بگه چی درد می کنه کجاش درد می کنه خوب نشون بده چه رنگی شده خوب راستم میگه حالا از کجا بهش نشون بدم رنگ درد شکسته شدن رو حق داره خوب بازم از هدیت ممنون ولی هیچ مدادی به دردم نمی خوره اونی که می خواستم تو این مداد رنگیا ندیدم گرچه به قول تو از یه رنگ می تونم هزار تا رنگ در بیارم ولی اون رنگ هیچ کدوم از این رنگا نیست اصلان دیدن اون رنگ در حد من و تو نیست چشامون لایق دیدنش نیست
آخه آحمق ها فقط بالا رو نیگته می کنن و رنگای رنگین کمون رو به به چه خوشگله خوت منم خودخواهم منم مقروروم منم احمق شدم از وقتی فهمیدم آدم شدم هی بالا رو نیگا کردم کفتم به به عجب رنگای ولی چه زود خدا با پاکنش پاکش می کرد چون دوستمون داشت نمی خواست جلو پامون رو نبینیم
یه هو بخوریم به سنگ
اونم با سر
خوب در هر صورت از کادوت ممنون ولی هدیه رو نیمه کاره نمیدن همشو می دن تا حالا یه عطر بهت دادن البته فقط شیشه ش رو بگن خودش رو بعدن میارم یا یه خودنویس یا خودکار اون وقت بگن رنگش رو بعدن میارم یا خودت بخر
خوب فکر کنم واسه شما زیاد حرف زدم فکر کنم واسه یه مدت کافی باشه تا یه ماه نمی دونم شاید هم دو ماه دیگه بای البته یه کاری کردی حتما هر وقت بیام نت مث بقیه دوستان نوشته هاتون رو می خونم و استفاده می کنم ولی نظر گذاشتن دیگه برای یه مدت کافیه
فعلان
بای

م ح بی رنگ یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:38 ق.ظ http://msbirang1.blogfa.com/

سلام
خوبی
نمی دونم چرا اینقدر واست نظر می زارم
تازه این شعر رو الان نوشتم شاید حالا حالا تو وب نذارمش ولی نمی دونم
چرا تو زهنم یه دفعه اومد بزارمش تو نظرات تو البته وقتی خوندی پاکش کن این حرف رو زدم مثلان حرف زده باشم چون می دونم اولش رو بخونی همش رو پاک می کنی
دیگه تو وب من هم پیدات نمی شه
ولی بدون این لغات یا استعاره ها همشون جزو احساس سرکشیه که بی شرمی و این چیزاش رو از استادم شاملو اخوان و حضرت حافظ و مولانا یاد گرفتم
منظور خاصی نیست فقط می خواستم عمق وجودی خودم رو یه جوری نبنویسم اخرش هم نتونستم
گاهی وقتی از دور دست
می نگرم خاطراتی
را
که در ثانیه ها و لحظه ها
دفن شده اند
در میابم
نفرتی را که در من پنچه افکنده
نفرتی از فاحشه ی خود
که به من عشق آموخت
فرداشب در تخت دیگری
تن می فروخت
جاری می شوم
در لحظه های که خاطره ی گم کرده ام
و هر چه در خاکها و زباله دانها می گردم
جز نفس نفس زدن زحل چیزی نمی یابم
در آغوش مردی دیگر
اینچونین بودم روزی که خونم
بر خاک و قیرو شن جریان یافت

و باز استواری خود را در دردی دیدم
جانفرسا
و خداوند در دستان خواهرم بود
خدا وند در چشمان مهربان خواهرم بود
آنگه که نوازشم می کرد
به آرمشی بینهایت رسیدم
خودخواهی در ضمیرم بود
به هنگام زاده شدن
و در انحصا ر می کردم
در انحصار خود
چیزی که از ان من نبود
و نمی دانستم
که من قدرت اسیر کردن آزادی را ندارم

در روسبیخانه به دنبال عشق می گشتم
برای ابد
دستی به اغوشش فرا خواند مرا
بوی تند سیگار بود بوی شراب
و مستی
که گرمای می دوید در رگانم
و لبانی سرخ را می چیدند لبانم
و دستان بی شرمی
در پی عشق بودن در تن
فاحشه ی غمگین
در روسبیخانه ی زندگی من
فردا فاحشه در تخت دیگر بود
چون من اندکی دیر رسیدم
عشق آخرین بوسه بر سیگار بود
وقتی دیروز
برای کسی قسم خورد
که امروز سیگار نکشم
عشق
تکرار انتظار بود
وقتی جاده ها
از باد و قاصد ک تهی بود
عشق تکرار دوستت دارم بود
وقتی کسی جز آینه ی دق
رو بروی من نبود
عشق زیر بارن قدم زدن بود
وقتی شب پر بود از ناله ها
و تن آزردگی زنان فاحشه
در بستر مردان فاسق
عشق عشق عشق

باز کمی فکر می کنم
لغات را زیرو رو می کنم
دفتر خاطراتم را می تکانم
چیزی جز غبار نیست
و انتظاری که وصالی در او
نیست
شده ام قاب عکسی رو ی دیوار
جامه و قاب من نو نوار و طلاکوب
چشمانم دشنام حس بودن تو
و قتی با نبودنت
انکار می کنی
همه حرفهایت را
وقتی با نبودنت
اثبات می کنی
حرف مرا
که این که تو می خوانی
که این دوستت دارم
که بر لب می رانی
عشق است یا شهوت؟
تو گفتی عشق
من گفتم برای امشب شهوت
برای فردا دروغ بودن تو
و جای پای تو
بر دل زخم خورده ی من
بیچاره پدرم
بیچاره خواهرم
وقتی درد را در چشمانم می دیدن
تنشان می لرزید
و وقتی از درد به خود می پیچیدم
و نعره می کشیدم
از چشماشان خونابه می چکید
و لعنت می گفتم
اول تورا و بعد خودرا
که هر گز نفهمیدم
اینی که امروز برای من
حرف عشق فردا را می زند
شلیته ی تاریخ من است
و دشنام تلخی که تا ابد
به نام عشق
بر گرده ام
زرکوب شده
گاهی وقتی باز نگاهی
به صدای یا به خاطره ی گناهی
افسوس
این بود زندگی من
و تا گور فقط
اندک راهی

سوزناک اه کشیدم
تو کستاخنه خندیدی
از درد گفتم تو گستاخانه خندیدی
از شکستن گفتم
از مردن و زنده شدن
از مسیح گفتم از پدر
از خواهرم
تو گستاخ ترین
فاحشه ی تاریخ منی
وقتی نیستی
صدای خنده ات
در گوش شب
جغدها را فراری می کند
و ستاره ها را
چون بادی بر شمع
خاموش
و ماه
از شرم حضور تو
در بستر تنهای من
به روی خود سیاهی می کشد

من قربانی کدامین گناه نا کرده ام
که اسماعیل وار باید
گردن نهم بر خنجر
ولی اسماعیل را خدا رهانید
ولی من هر روز سلاخی می شم
و درد مردن و زاده شدنم
از اول نفسم به دهر
با من همره بود




بی رنگ




اسفند 85







م ح بی رنگ یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:02 ب.ظ

خوب جدی جدی دارم زیاد واست نظر می زارم الان تو دلت می گی این پسره چقدر پرو شده عیب نداره فقط خواستم خودت بگی که نگفتی یه بار دیگه من می پرسم شاید بازم نگی خوب کنجکاویه دیگه می دونم وب رو یکی بهت داده محدوده ی دوستای من هم خیلی خیلی محدود هستن تقریبا اکثر کسای که میان تو وبم می شناسمشون و اکثرن نویسنده هستن یا وب نویس تو فاز عشق و عاشقی هم نمی نویسم یا یادمه اون وقتا که وبگردی می کردم بیشتر وب نویسا یا از دوست دخترشون بدی دیده بودن تنها شده بودند (به قول خودشون شکست خورده ی عشق بودن یا دخترای که به قول خودشون اونا هم شکست خورده بودن )همه تکراری می نویسن همه یه جور عقده ی مشابه دارن عقده ی بودن بد نیست در مواردی باعث پپیشرفت می شه ولی عقده های مشابه حال آدم رو به هم می زنه مث این شبکه ایران موزیک هی پسرا میان می خونن که رفتی و نمی دونم الهی بمیری و لعنت به وووو فکر کنم اگر خانومها هم اجازه داشتن بخونن جواب این آقا گل پسرای بچه پول دار که زرتی واسه مشهور شدن خودشون کلیپ درست می کنن رو می دادن بلاخره می دونم دیدی این هارو وقتی نیگاه می کنی دو سه تا اولی شاید لذت ببری ولی بعدی ها حالت رو به هم می زنن مث اینکه کاست رو بزاری رو تکرار و کل کاست یه آهنگ باشه حال آدم به هم می خوره واسه همین وب گردی نمی کنم شاید نتونسته باشم ولی سعی هم می کنم متفاوت بنویسم و هیچ ترسی از به کار بردن کلمه یا جمله یا استعاره ای ندارم خوب این شاید خوب نباشه چون فکر کنم آخرین افتضاحی که ببار اوردم باعث شده پام رو از دست بدم و حدود شش ماه بیفتم تو خونه چون یه جورای کفر گفتم و می دونم اوس کریم زد زیر گوشم
بگذریم
تنها چیزی که منو به وبتون کشوند اسمتون بود و یه شک و خدا نکنه اونی باشی که تو زهن منه فقط بگو چطور وب منو دیدی این واسم مهمه اگر از دوستان فلانی بودی و ووو هیچ ولی بگو چون دارم بدجوری کلنجار میرم با خودم که وب رو پاک کنم یا نه گفتم اگر وب رو پاک کنم هر وب دیگه درست کنم دوستان من محدود هستن و زود پیدام می کننن و اینم فکر کنم ا بیستمین وب منه یا بلاگفا به دلایل سیاسی یا ا....پاکش می کنه یا خودم اگر تو بلگفا بودی می گفتم وب گردی و اینجوری پیدام کردی ولی .............ای بابا هر جور راحتین من وبتون رو خوندم کامل یه شب فقط تا ساعت یه نیم وقت گذاشتم ببینم نقطه ی مشترکی هست تو نوشته ها که ارتباط بده نوشته ها من فکر من رو باشم ولی چیزی ندیدم
خوب می دونم الان می گی برو بابا دلت خوشه دوتا نظر واست گذاشتم پرو شدی
در هر صورت هر جور راحتی
در مورد لطفتون بابت نظر خیلی منون چون بد جوری عقده ی نظرو این حرفا دارم هی می رم ببینم نظرهام چند تا شده واقعا شرمنده کردین
از شوخی گذشته من نظر های کسی رو نمی خونم جدی می گم مگر دوستی یا آشنایی اگر دیده باشین نظرها رو محدو د کردم و نمایش داده نمی شه به خاطر اینکه بعضی دوستان به دلایلی از چت کردن معذورن و تلفن و تماس دیگه ی نداریم از طریق نظرات با من حرف می زننن و منو گاهی خیلی شرمنده می کنن
لینک هم ندارم حتی خواهرم رو لینک نکردم دیگه
نمی دونم در هر صورت هر چی خواستی می تونی راحت نثار ما کنی چون کسی نمی تونه بخونه راحت باش از این چیزا زیاد داشتم کسای که نوشته ها بهشون بر می خورده
وایی خیلی حرف زدم فقط نگی زیادی زر زدی از این یکی بد جوری بدم میاد
قربانت
بی رنگ

م ح بی رنگ یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:05 ب.ظ

در مورد اون حرف اخرم یه چیز بگم
نه که خیلی کم حرفم وقتی اون حرف رو یکی بهم بزنه بهم بر می خوره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱۱

م ح بی رنگ دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ق.ظ

سلام سلام سلام

کفتم پشت این اومدن شما یه رازه که می ترسیدم آزارم بده یه رازی که همیشه از آدمای مرموزواهمه داشتم خوب شد رازت رو گفتی
ببینم بی رنگ می تونه این همه رنگا رنگ باشه ؟
مسعود روحی روح الله میثم...
من میثم حسنی
اسم مستعار بیرنگ یه عمر با این اسم می نویسم گاهی هم با اسم مداد سیاه واسه نوشته های که گندو کفرم ازشون می باره
اون کسی هم که شما باهاش چت کردین و یه جورای همکار منه و ووو گفتم من شش ماه به خاطر تصادف افتادم خونه
گفتم من تو روم نمی رم وب گردی نمی کنم گفتم محدودیه دوستای منه کوچیکه اگر کسی رو نشناسم باهاش حرف نمی زنم تووبش نمی رم گفتم گفتم ولی اسمتون آدرس وبتون همه نشونه ی این بود که یکی آدرس منو بهت داده نمی دونستم هنوز با شعرای من باشعرای استاد بزرگم شاملو با شعرای استاد دیگم اخوان ووو چت می کنه خوب خانوم شیما خانوم خواهر گلم عزیزم می دونم خیلی کنجکاوی بدونی داستان چیه
خوب اگر خواستی بدونی یه قسم می خوری که هرگز چیزی به اون اسامی که همشون یه نفرن به اسم روح ا لله نمی گین
و بهتون خوش آمد میگم تو شهر بی رنگ البته اگر بعد از این ماجرا باز علاقه داشته باشین سر بزنین آبجی گلم شاید کمی از درد من همین رازی باشه که تو برملاش کردی
نمی دونم به کدوم گناه مجبورم این یکی رو این درد رو تحمل کنم که بد جور خسته ام کرده
بگذریم بی رنگ از اینکه یه دوست جدید پیدا کرده خوشحاله خوش اومدی آبجی شیما خوش اومدی به شهر خودت
امیدوارم از بی رنگ هرگز آزرده خاطر نشده باشی

ماه منیر دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:17 ق.ظ http://maahmonir.blogfa.com

به نام او

سلام

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی ...

امیدوارم این اتفاق با شکوه برای همه یه روزی بیفته . . .

محسن دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:54 ب.ظ

محسن سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:00 ق.ظ http://mohsen_dynamit.persianblog.com

سلام
گذشتن از کوه روز مرگیها همتی می خواهد مثل فرهاد که بتوانی این کوه سنگی را از پیش برداری ولی شدنیست
وبلاگ قشنگی دارید
موفق باشید

محمد سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:28 ق.ظ http://www.otaghekoochakeman.blogfa.com

سلام
از طریق وبلاگ ماه منیر خانوم با وب لاگتون اشنا شدم
واقعا لذت بردم از وبلاگت
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

یه بنده خدا سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:57 ق.ظ http://gharibekhan.blogfa.com

سلام
غرور بهترین بودن
تنها لختی تأمل...
بازم دلنشین بود


بیرنگ پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ق.ظ http://www.bahrambbb.blogfa.com

گاه گاهی کاغذ مچاله های چرک نویس یک تبعیدی از دنیا چه بیداد میکند …!!! به گونه ای میماند که همیشه واژه و کلمات را نشخوار میکند و از حقارت و عقده های بیشمارش به آن برچسب لقب کفر آمیز چسبانده …!؟!
این بابا چقدر خودش تحویل گرفته و واس خودش نوشابه باز میکنه و چه چیزا چه حرفا یاوه یاوه زیقی بشین سرجات تا نزدم تو سرت مثل میخ طویله بری تو زمین بیا تا یادت بدم چطوری مینویسن
هر که ندونه من که میدونم: یه دمل چرکی بیش نیستی هر کی ندونه من که میدونم یه بی شخصیت مثال فاحشگان عصر خویشی
            
     بر بزن

یکبار دیگر حکم کن

 اما نه بی دل!

حکم :دل

هرکه دل دارد بیندازد وسط

من و تو دلهایمان را رو کنیم

دل که روی دل بیفتد عشق حاکم است

وبعد به حکم عشق بازی می کنیم

بیا! این دل من!

حالا تو دلت رو رو کن

چی شد؟ دل نداری؟

بر بزن

حکم لازم

دل گرفتن! دل سپردن هر دولازم!

عشق لازم!

عشق لازم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد