بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

دلم می خواست..

دلم می خواست یک تن دوستم می داشت

دلم می خواست یک تن، روزگاری

در بهار چشمهایم

غنچه های بوسه را می کاشت

دلم می خواست یک شب از میان آسمانها

آن سوار شهر رویاهای دیرینم

درون کلبه می آمد

و می آمد

و می آویخت در دامانم

گلهای رنگین محبت را

که من در حسرت دیدار مهرآلوده یک مهربان، یک دوست

جانم سوخت!

و در اینجا کسی با من صمیمی نیست...

 

کسی دیشب صدایم زد

کسی دیشب مرا با اطلسی هایش صدایم زد

صدایش لحن مجنون داشت...

کسی دیشب صدایش، در سکوت مشکی شب

پر زد و گم شد!

و بعد از آن مرا سوی جنون و کوچ خواندند.

کسی دیشب مرا می گفت

که

     با شبهای تنهایی صمیمی باش!!

 

کسی دیشب...

                                          (م.شریف)

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
... چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:21 ق.ظ



به تنهایی راه می پیمایم



راهم طولانی ست



به آسمان می نگرم



به طرف بالا ، با سرعت.



هیچ ستاره یی از بالا



به سوی پایین نظاره گر نیست.



بی درخشش است آسمان



تیره همانند قلب من.

قلب من و آسمان



نمره یکسانی دارند.



درخشش خاموش گشته است



عشق من مرده است .

محمد پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ق.ظ http://www.otaghekoochakeman.blogfa.com/

سلام از این که به وبلاگم سر زدی ممنونم
اگه تمایل به تبادل لینک داشتی خبرم کن تا لینکتو تو وب لاگم بزارم
معشوقی از عاشقش پرسید...من قشنگم؟عاشق جواب داد ...نه . دلش میخواد با اون باشه؟ باز جواب داد ... نه . ....اگه ترکد کنم گریه میکنی؟ .... نه . معشوق با چشمان پر از اشک می خواست عاشق رو ترک کنه که اون دست معشوق رو گرفت و گفت: تو قشنگ نیستی بلکه زیبایی ... من نمیخوام با تو باشم من نیاز دارم با تو باشم ... اگه بری گریه نمی کنم ... میمیرم

یه نفر پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ب.ظ

قشنگ بود

م ح بی رنگ پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:45 ب.ظ http://msbirang1.blogfa.com/

اولش که شعرت رو خوندم فکر کردم خودت نوشتی گفتم ایول آخرش نوشتی ولی این ته یه دفه خورد تو صورتم
بی خیال اگر بخوای می تونی فقط باید بخوای اون وقت امثال ما می شینیم فقط نیگاه می کنیم
فعلان راستی سلام نکردم چون خیلی وقت ژیش خدا حافظی کردم در ضمن گفتم نظر نمی زارم ولی همیشه سر میزنم این حرف عقده شد گفتم بزارم تو نظرات

م ح بی رنگ پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:49 ب.ظ http://msbirang1.blogfa.com/

یادم رفت یه خواهش فکر کنم دارم بی اندازه اذیتت می کنم اون شعر نه از رومم ووو اخوان رو بردار بنویس اینجا هم مث همه وبلگهاست خبری نیست چون جدی جدی خری نیست چر باید یکی در بگشاید و این حرف دلتنگی من به کسی مربوط نمی شه میشه !؟ می دونم می گی نمی شه
قربانت
بی رنگ

راضیه جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ق.ظ

می بینم که شب کنکور می شینی و شعر می نویسی.....

مریم جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:02 ق.ظ http://baan3117.blogfa.com


شیدا محمدی


تا شانه خدا

پدرم مرا از مهربانیهایش آویزان کرد.مادر با نگرانی فریاد زد "تابش نده ؛می افتد"

و پدر مرا روی شانه هایش چرخاند و من چرخیدم.

مادر فریاد می زد و پدر تندتر می چرخید؛و من از ارتفاع ساده لوحیم پرتاب شدم.

پدر منگ شد و مادر با جیغی به استقبال شکوه های تازه رفت.

آخ ! سرم درد میکند .اینجا زمین چقدر سفت است .مردم تند تند رد می شوند و کسی توجه نمی کند ؛کفشش را روی چه می گذارد.دلم آنطر فتر روی گلها پرتاب شده و و جرات دست دراز کردن ندارم.

خبری از شانه های محکم پدر و سینه های مهربان مادر نیست.پستانکم در گهواره جنبان جا مانده و لله ای صدای گریه های مرا نمی شنود.

من بزرگ شده ام .خادی من ؛بزرگ شده ام...!


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد