چندی است که غوغای درون را سرپوشی از خموشی نهاده ام!
نهایت تنهایی را درست رو در رویت، در پیچش سپیدی امواج شب، در گمگشتگی مرز دریا و آسمان، در احساس غریب باران، در غرش تمام ناشدنی آب، در با تو بودن، احساس کردم!
صدایت از بیکرانها می آمد و وجود فرشی ام را با حضور عرشی ات تازه می کرد و از صحرای جنون درون بر ساحل امن دیوانگی می نشاندم که نوای تو ناب ترین موسیقی از جانب صاحب عرش فرش بود و کلامت برگزیده ترانه های ملکوتی...
در تو از خویش به خویش می رسیدم و عطش حضور را در خنکای سجود می سوزاندم...
دل از خویش می بریدم و بر حرف حرف نگاهت گره می زدم تا پایان مرعوب نمایش حتی پ ابتدایش باشد! هر انتهایی را به شادمانی بر آغازی دوباره می دوختم و...
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقی است...
حکایت...
حکایت باقی...
حکایت دل من و تو تمامی نداشت!...
راز وجود زمینی ام در حضور خیالی آسمانی تو نهفته بود...
و پایان...
پایان و پایانهایی که خموشی برهان فراموشی در خود دارند...
و تا آغاز...
آغاز چه دور می نماید!!!
نهایت تنهایی را
در با تو بودن، احساس کردم!
... میکنم جامه به تن، میروم از خانه برون
میروم در پی او با دل دیوانهی خویش
پی آن گمشده میگردم و میآیم؛ باز...
سلام خانومی
موسیقی متن نیز مثل خودمتن زیباست..
حکایت همچنان باقیست.
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...
به من میگفت : انقدر دوستت دارم که اگر بگویی بمیرمیمیرم ... باورم نمی شد ... فقط یک امتحان
ساده به او گفتم بمیر...! سالهاست در تنهایی پژمرده ام... - کاش امتحانش نمی کردم
سلام عزیزم شاید تنهایی سرآغاز هستی انسان بوده هیچ شده در میان بسیاری از کسان که دوستشان میداری بسیار باز حس کنی که تنهایی شاید خمیر مایه اولیه عرفان و تصوف تنهایی غریب انسان با خویش است امید که اگر حس امروزت تنهایی است غمگین نباشد و تو را به بلندای ایمان و شادی برساند.یا حق.
زندگی هنر نقاشی کردن است بدون استفاده از پاک کن سعی کن همیشه طوری زندگی کنی که وقتی به گذشته برمیگردی نیازی به پاک کن نداشته باشی.
دیری است که از خانه خرابان جهانم بر سقف فرو ریخته ام چلچه ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند تا منزل تو فاصله ای نیست
اهل عشق،رنج راسالهابرمی تابد و باز مهربان است:عشق فخرنمی فروشد