بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

در انتها؛ تهی ِ تهی!

ای عزیز!

بدان که تا آن هنگام که در پیشه اتکال، به سرآمدیِ بندگان نرسیده باشی و تا گاهی که کمالِ شایسته آنچه در طلب ِ آنی را در کنه وجودت لمس نکرده باشی و به عزت نفس نرسیده باشی، عطایت نمی کند که اگر کند، باری ز راه رفته نا خشنود و پشیمان باز خواهی گشت!

امروز می روم تا در انتهای راه، فارغ از تصور آنچه پیش خواهد آمد، صبورانه بایستم و خرسند، راه آمده را لبخندی نثار کنم و آینده را بوسه ای. با گامهایی موزون، هماهنگ با آنچه دیروز آموختم و عهد کردم بنیان فردایش سازم! فردایی آبی! آبی آبی تا آرامش...

و چقدر دلم روشن است...

 

چشم دل باز کن...

لحظه ای بیندیش! چقدر شاد می شدی اگر همه آنچه اکنون داری٬ از دست می دادی و آنان را دوباره به دست می آوردی!

 

روزمرگیها همیشه مانعند! دیواری سخت و ناپیدا در مسیر دید که جلوه زیباییها را در خود می کُشد تا چشم زحمتی متقبل نشود، جز عادت دیدن!!!...

گذر از دیوار روزمرگیها سخت نیست! تنها لختی تأمل...

پس از عبور، دنیای عظمت و شگفتی وادار به حیرتت می کند! آنجاست که درخواهی یافت آنچه داری شگفت انگیزترین آرزوهایی است که روزی عاجزانه در پی اش بودی!!! آنجاست که منزلت دارایی ات را به جد درک خواهی کرد! آنجاست که شوق آموختن آنچه اکنون خود آموزگار آنی، به سوی تلاش چند باره رهنمونت می شود و شوق دوباره آموختن را در دلت بیدار می کند!

اولین بار که پا در راه کسب علم برداشتی، به شوق دانستن!

اولین بار که قلم در دست گرفتی تا __.__.__.__ را تمرین کنی به شوق اینکه روزی بتوانی اسم خودت را بنویسی! تا بتوانی کتابهایی که همه را از بَر بودی، خودت بخوانی! تا بتوانی به بابا و مامان نامه بنویسی!...

اولین بار که معلم، ستاره در دفترت چسباند... غرور بهترین بودن!

اولین بار که مادر، سجاده گسترد تا بیاموزدت نشانی از عبودیت را!... شوق بزرگ شدن!!... می خواندی... بی آنکه بدانی چه می گویی... سالها گذشت تا دریافتی مفهوم عبودیت از بَرشده ات را... شوق فهمیدن و برون آمدن از جهل!!... و حال، پس از گذشت سالیان، باز همان دخترک نوآموزی که می خواند و نمی فهمید! خم می شد و نمی فهمید! به خاک می افتاد و نمی فهمید!!... همان دخترک منهای هرگونه شوقی!!... آخر، همین قدر بزرگ شدن کافی است!!... حال، عادت هر روزه ات، هفده بار خم شدن است و سی و چهار بار سجده بر خاک!...

حال، هر روز ستاره هایی که بر صفحه دلت چسبانده می شوند، می بینی و غرور بر غرور می افزایی!!...

حال، هر روز می خوانی و می نویسی بی توجه به شوری که در هر حرف نهفته است!!...

حال، هر روز می آموزی! از روزگار می آموزی! بی آنکه گرد راه بتکانی!!...

افسوس که امروز همه داشته هایت، سیاهی عادت به خود گرفته اند!!

                                                   .....

 گذر از دیوار روزمرگیها سخت نیست! تنها لختی تأمل...

 

خیال

خیال، حقیقت مطلق را می بیند، جایی را که گذشته، اکنون و آینده به هم می رسند.

خیال نه به واقعیت ظاهر محدود است و نه به یک مکان. همه جا می زید. در کانون است. و ارتعاش تمامی حلقه هایی را احساس می کند که شرق و غرب به گونه ای مجازی در آن جای دارند. خیال، حیات آزادی ذهن است. خیال رو به تعالی ندارد... دوست دارم سراسر زندگی ای را که در من هست، بزیم و هر لحظه را تا نهایتش در ک کنم...

                                                                  (جبران خلیل جبران)        

 

دلم می خواهد چشمانم را ببندم و بگشایم و خود را بیابم در دنیایی حقیقی که هیچ چیز جز حقیقت مطلق نیست...

 

گفتم: خدا می خواهد... دل می خواهد... پس من هم باید بخواهم...

اما... حقیقت بایدی نبود!...

 

می خواهم خیالی باشم!

 

روزگار غریبی ست...

دهانت را می بویند


مبادا که گفته باشی


                            دوستت می ‌دارم.

دلت را می ‌بویند


روزگار غریبی ست، نازنین

و عشق را

کنار تیرک راهبند

تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!

در این بن‌بست کج وپیچ سرما

آتش را

به سوخت‌بار سرود و شعر

فروزان می دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان‌اند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کنده و ساتوری خون‌آلود

روزگار غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی‌ست، نازنین

ابلیس پیروزمست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

                                                             شاملو

ماهی فکرم!




به ماهی فکر کردم


ولی چون به آب فکر نکردم...


ماهی فکرم مُرد!