بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

حسرت

 

 

 

  و درخت  

  خیال ِ قامتْ تکیده ام 

  که پائیز  

  می میراندش  

  در حسرت بهار...

شام آخــر

وای اگر این آفتاب برآید... وای اگر برآید که دیگر آدینه ای نمی آید که زبان به صیام آراسته ام را به واژه ی انتظار بدوزد.  

نوای قدرانه!

 

وای بر من که هر روزی که گذشت و هر غروبی که آمد٬ سرخوشانه لب به طعام باز کردم و قوت روح یادم رفت. یادم رفت که رهایش کنم از قفسی که سالهاست در آن زندانی اش کرده ام. وای بر من که هر آنچه از شوق روی تو در دل داشتم پشت پرچین گناه جا گذاشتم و بی تو٬ زمین دنیا کاویدم به امید تویی که از زمین برون آید! وای بر من که پُرم از اشتباهاتی که از بَرَمشان و هیچ گمانی جز خطا بَرشان نمی رود و همچنان در پی ِ شان می دوم تا گسترششان خرسندترم کند٬ که انگار هر چه بوی خبط بدهد٬ جذبه ای عظیم در خود دارد٬ آنچنان که خویش حجاب خویش می سازد و نای برخاستنت نیست از این میان... 

رمضان به پایان می رسد و من نای رفتن ندارم. خسته ام از همه ی روزهایی که آمدنشان از تو دورم کرد و رفتنشان دورتر. خسته ام از دستانی که هر بار سوی تو بلند شد٬ خجل به زمین بازگشت و تقاضای خویش یادش رفت. خسته ام از گامهایی که کودکانه قدمی آمد و هزاران بازگشت. خسته ام از نگاهی که تیرگی آسمان از روشنی اش تمییز نمی دهد. خسته ام از دلی که به حصار امن خویش دل بسته و در به روی هر چه توست نمی گشاید٬ که یادش رفته پادشاهی تو... که یادش رفته خضوع سرخوشانه ی بندگی خویش... 

دیشب به رسم کهن میان مغرب و شام غفیله ای خواندم از سر عجز... که بیایی و زنگار بزدایی از این آینه ها که ناتوانم از نگاهشان... بیایی و برهانیم ازخودکامگی خویش ...  

تا روشنی سپیده راهی نیست... و من بی تاب٬ بر سر گوری که می خواهم همه ی خویش را درونش بریزم و بازگردم تا تهی شوم از هر آنچه از من است... 

عنایتی فرما این دور را! 

                                                                                        سحرگاه قدر آخرین 

 

پی نوشت: 

دیریست ندا می آید از ملکوت... 

در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم؟

سیزدهمین روز

نوروزی که تو در آن نباشی کهنه روزی ست که لباس نو به تن کرده...

نوروزی که تو در آن نباشی همه اش سیزده است... همه اش نحس است...

احتضار

 

 

به درد خرد بینی خودم و گناه هر دو مبتلا شده ام!

سالگرد پیوند

نیم دهه ی پیش٬ پسری از حوالی نیمه ی تک رنگ زمستان٬ با دختری از حوالی نیمه ی هزار رنگ پاییز٬ درست در میانه ی میانه ی سپید زمستان٬ رفتند تا با آغازی عاشقانه٬ زندگی را تجربه کنند. 

 

 

به تو نوشت: ... و امروز هزار و هشتصد و بیست و شش روز است (با احتساب کبیسه ی این میان) که هر صبحش را معنی٬ انتظار گشوده شدن چشمان تو بوده و هر شبش را سزاوار٬ انتظار دیدار تو در میانه ی در خانه مشترکمان. تو را سپاس به خاطر همه ی آرامشی که در کنارت دارم و به خاطر همه ی درکی که از علایق نامشترکم با خودت٬ داری و برای خنده های کودکانه ات که شوق کودکی می پاشد بر زندگی مان و به خاطر همه ی تلاشهایت که نماد عشقت شده است برایم و به خاطر همه علاقه ات به راهی که برگزیده ای که به پشتکار امیدوارم می کند و به خاطر همه ی آن چه در قلبم کاشته ای که بنیان ماندنمان در کنار هم باشد!  

 دوستت دارم!  

 پانزدهم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت