بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

و باز زمستان

 

 

یلدا آمد 

متفاوت تر

با حس نا آزموده قدم زدن در هفت شهر عشق

کنار برکه ماهی های قرمز

نزدیک فوران چشمه خیال

با حس آغوشی تنگ

آنقدر تنگ که یقین دانی می توانی یلدا ساز لحظات ناب شادمانی اش باشی!

...

یلدا آمد

متفاوت تر

با حس آبی دوست داشتن

آرامشی شگرف در دنیای آبی آمیخته خیال و رویا

...

امشب یلداست

کاش دست کم به قدر همین یک دقیقه ای که امشب  را خاص کرده٬ می دیدمت...

 

 

فال یلدا 

 شیوه نوشین لبان 

مستی

 

 

پرنده می شوم 

می پرم تا دوردست 

حوالی همان جا که عطر نفس تو با رطوبت غمناک پاییز درآمیخته... 

و سرمی کشم پیمانه ای که به دستان تو رونق گرفته 

به یکباره... 

تا انتها... 

...و مست می شوم ... 

                                 ...  

                                      ...

 

کمی بالاتر انگار 

تویی دیگر 

مستی شرابی دیگر... 

نیستی و هستی اما پس کی؟!

توده ی ِ بر هم ِ برگ ها

 

 

می گذارم پای وقارت. پای آن همه آرامشی که توی نگاهت بود.که توی نگاهت هست. می گذارم پای اینکه حیا داشتی از اینکه زیر نگاه صدها عابر دلبری کنی و زیر نگاه هرز صدها عابر دیگر مستانه برقصی. ساده و بی آلایش آمدی. تنها دستی بالا بردی و آن قدر بی نظم برگ هایت را رها کردی که دلم سوخت. دل جماعت هم سوخت. دلشان سوخت که حیف است زن بلد نباشد برقصد. بیچاره شوهرش! دلشان برای تو می سوخت یا شوهر سرد و بی روحت،زمستان؟! برای خودشان! که دلشان می خواست شاهد جولان سبک سرانه و شادمانه ات باشند که لوند و دلبرانه بی تابشان می کردی و چشم هایشان برق و دهانشان آب می افتاد و شب هنگام حضور و نگاه هرزه شان را دنبالت می فرستادند. اما تو مثل همیشه روی در کشیدی و رفتی بالای ابرها یا روی شاخه درخت ها یا دست کم وقت بی نوایی، زیر توده توده ی ِ بر هم ِ برگ ها پنهان شدی و هنوز بعد این همه سال دل می بری از جماعت...بی شکوفه های بهاری که مثل همخوابه های هرجایی، امروز هستند و فردا نه. بی گرمای تن تابستان که آن قدر در آغوشت بکشد که از بوی تن و هرم نفسش عق بزنی و فرار کنی. سهم تو زمستان هم نبود. دروغ می گویی که خودت خواستی. بگو که خودت نمی خواستی و این زمهریر سرد را دست تقدیر ارزانیت کرد. بعد، این هدیه ی سرنوشت، چه قدر بی وفا و چه قدر زود رهایت کرد و مثل نوجوان های تازه بالغ، تن آراست و به هزار کلک و بزک جوان شد و خودش را انداخت توی بغل بهار . حیف تو بود. سوختی و ساختی. رخت زرد شد و آسمانت بارانی. اما به خدا هنوز هم هزار چشم عاشق دنبال حضورت ابری می شود. هنوز تمام سال دل عاشق من و مثل من منتظر می ماند تا چند روز خدا مهمانشان بشوی. هنوز وقتی نیستی دلم هوایت می کند و بهانه می گیرد. گیرم کمی پیرتر،کمی تکیده تر.پاییز هنوز پادشاه فصل هاست. هنوز توی پیری تنت تنه می زند به هزار فصل جوان. هنوز خیلی ها با یاد نیمکت های دو نفره ات زندگی می کنند. هنوز خیلی ها دلشان می لرزد وقتی یادشان می آید روزهای تو را که باد می آمد و موهای محبوب که توی باد رها می شد. پاییز که می شود،یعنی تو که می آیی روزهای خوب من آغاز می شود. می خندم و سرخوشانه زندگی توی رگ هایم جاری می شود. هنوز دوستت دارم پادشاه من...گیرم کمی پیرتر،کمی تکیده تر... 

نویسنده: لاشریکستان

ما...

 

 

شعرم نیمه کاره مانده است... 

تمام حجم تو در آن جا نمی شود! 

من اما تمامش خواهم کرد... 

بی تو...

بی من... 

بی ما...

اشتباه...

 

می دانی؟! من همیشه اشتباه کرده ام و تو همیشه درست گفته ای... من اشتباه رفته ام و تو درست رفته ای! چقدر این روزهای داغ مرا یاد تو می اندازد. آن هنگامهایی که قلبم بر زبانم می آمد و کلمه میشد و جمله و داستان... و تو چه خوب می فهمیدی...

می دانی عزیزکم؟!

این روزها دوری دور... آنقدر دور که گاهی مخاطب رویاهایم می شوی... آنقدر دور که اشتباه همیشگی مرا عشق می نامی و عشق خودت را هم عشق! نمی دانم این سعی ها بر نادیده انگاریدن اشتباهات تا کی ادامه خواهد یافت؟! آه که چه بارانی... چه حس عجیبی دارد! بوی روزهای با تو بودن را می دهد! همه آن روزهایی که دلت کنارم بود و دلم در دستانت! می بردیش با خودت به هر کجا که می رفتی! و چقدر آرزو داشتیم... و افسوس که پس از این همه سال با هم بودن، به هیچکدامشان نرسیده ایم! رویاهایی که شاید اکنون نام "افسانه خیال" برایشان مناسب تر باشد...

و من هنوز در آن اشتباه غوطه می خورم. اشتباهی که از ازل اشتباه بود و عشق نام گرفت و هنوز اشتباه است و عشق نامیده می شود! هنوز آن اشتباه نقل هر روزه ی افکارم است و چندی است که می ترسم که نکند قربانی تازه ای پدیدار شود... می ترسم که نکند اشتباهم از قفس بیرون بیاید و بپرد به جایی که نمی شناسمش... نکند بیاید و مرا از زندگی بگیرد و زندگی را از من؟!...

چه بگویم عزیزکم که هر چه بگویم، سطری، صفحه ای، فصلی بر دفتر کهن خطاها افزوده کرده ام و نه بیش! اما چه کنم که این روزها ترس و شوق کشان کشان می برندندم تا ناکجا... آری می ترسم ازهمه ی آن لحظاتی که آرزو می کنم کاش خدا چشمانش را لحظه ای ببندد و یا کاش لحظه ای از این همه اعتقادات ِ بی پشتوانه ی تفکر و از این همه رعب رها می شدم و شجاعانه به بازی با شیطان می پرداختم!

عزیزک دورم!

کاش اینقدر دور نبودی که می شد گاه به گاهی چند، شنونده خاطرات اشتباهم باشی! این روزها، گاه از خاموشی ام نهیبی به گوش ِ اشتباهم می رسد و او می شنود و شاد می رقصد و من نظاره می کنم و می خندم! این روزها اشتباهات ِ تو در تو از من تلّی از آدمهای مشتاق ِ میوه ی ممنوعه ساخته! چه شود که روزی حوایی پیدا شود تا تقصیر اشتباهم را به گردن او بیندازم و وجدان خویش برهانم؟!

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود                      آدم آورد در این دیر خراب آبادم

می دانی عزیزکم؟! این روزها دلم می گیرد وقتی همه هستند الا تویی که باید باشی...

هرچه هستی باش اما باش...

پینوشت:

- امروز هم اشتباه؟!...