بهانه ای برای نوشتن
بهانه ای برای نوشتن

بهانه ای برای نوشتن

سالگرد حس عشق...

دوستت ندارم و دوستت دارم!کارت عروسی  

این را بدان که من دوستت ندارم و دوستت دارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.

 

دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم
چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.

 

دوستت دارم و دوستت ندارم 

آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.

 

برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
ودوستت دارم به آن هنگام که دوستت دارم.

پابلو نرودا  

  

 

از تو تا من فاصله چند سالی می شد 

 بهمن، مرا با تو، تو را با من، در یک کلام آمیخت 

و فاصله در من و تو گم شد 

تا ما راه درازی نیست!

 ... انگار همه تو 

                  همه من 

                        در این بهمن خلاصه می شود! 

 

 بهمن ات مبارک!

 

پینوشت: !It‘s a strange story

زمستان یک رنگ، به ز پاییز هزار رنگ!( اندر باب حکایتهای نوجوانی)

  

پاییز را ورق می زنم. پاییز سرما خورده را ورق می زنم. شاید از پس کوران خاطرات پاییزی، آینده را بیابم. پاییز را با هزاران امید به دست سرمای زمستان می سپارم. پاییزی که برایم خزان امید بود. پاییزی که همه چیز را پیش رو شاهد بودم جز آنچه از سالیان دور به انتظارش نشسته بودم.

پاییز را ورق می زنم و صحن سفید و براق زمستان را نظاره گرهستم. راه را برایش هموار می سازم تا نکند شاخه های خشک ریخته بر زمین پایش را آزرده سازد. تا نکند صدای خش خش برگهای پاییزی گوشش را بیازارد. تا نکند صحنه بی روح پاییز قلبش را جریحه دار سازد.

پاییز را ورق می زنم و زمستان سرد را در آغوش می پذیرم. افسوس که در وجود هیچ گرمایی ندارم تا زمستان را با لطافتش طراوت ببخشم. خود از زمستان سردترم. زمستان میل به انجماد دارد و وجود یخبندان من مهیاست.

پاییز را ورق می زنم. پاییزی را که هر آدینه اش غمی پنهان در خود داشت. پاییزی را که در هر آدینه اش جز غربت نیافتم. پاییزی  که غربتش را به جان خریدم تا شاید آدینه ای بیاید که در آن یأس مفهومی نداشته باشد. پاییزی که همه تعابیرم از موفقیت را در زیر پای عابران خویش مدفون ساخت. پاییزی که معبری پر سوز بود و عابرانش همه ظالم!

پاییز را ورق می زنم. پاییزی که هرگاه در کوچه باغهای پر هراسش پا نهادم، تنها آینده ای مبهم برایم هویدا کرد و بس. کوچه باغهای پاییز، آغاز انتظار...

پاییز را ورق می زنم و پشت رو را میهمان نیم نگاهی می کنم. انگار رنج سالیان را در برابر حاضر می بینم. پاییز، تابستان و حتی بهار! همه چیز غباری از اندوه دارد. کبوترها خفته اند. گاهی برمی خیزند و باز به کنجی رفته و کز می کنند. ولی خوشا به حالشان که در اوج اندوه همسفرهایی دارند. خوشا به حالشان که اندوهشان با هم یکی است و می دانند اگر شادباشند، با هم شادند.

... و من... در آستانه زمستان ایستاده ام...  

پاییز را ورق می زنم. دستم را بالا برده و به نشانه وداع با پاییز تکان می دهم و زمستان را در آغوش خویش می فشارم. سردی زمستان را حس نمی کنم. قلبم را به نشانه با او بودن پیشکشش می کنم و بی درنگ راه نرفته را می ستایم.

زمستان است ولی دلهای گرم کبوتران شاداب سرما را پس می زند. زمستان است ولی آسمان نیلگون چون بهار زندگی می بخشد. زمستان است و دل من جویای راه...

پاییز را ورق می زنم و کوچه باغ آبی احساس را در زمستان می یابم. همه چیز در پیش روست. حتی اگر پیش رو چیزی جز برف سپید نباشد.

الوداع ای پاییز! الوداع ای خزان احساس! با امیدی دوباره زمستان را بر می گزینم! بدرود...  

پنجشنبه 29/9/1380

 پینوشت:

- ورق زدن گاه و بیگاه خاطرات نوجوانی لذتبخش است. به خصوص وقتی احساس کنی که هفت سال  جز بر روی دایره ای مشغول گشت و گذار نبوده ای!!!

این قافله عمر، عجب می گذرد...

هدیه متین 

 بیست و شش سال گذشت از زمانی که نخستین نگاه کودکی از خوف این همه ناشناخته با اشک آمیخته شد. حالا سالهاست که آن همه غربت و آن همه ناشناس پرده ای شده اند بر آنچه شاید باید در خاطر می ماند و نماند... هر روز که می گذرد روزی از دنیایم و دور می شوم و روزی به آن نزدیک. اما انگار هر روز منتظرم تا 365 روز بگذرد تا احساس کنم بزرگتر شده ام، مُسن تر شده ام ( و شاید هم پیرتر...!) و شاید هر زاد روز فرصتی باشد چند باره برای مرور خاطراتی که بودنشان سالی را ساخت که در آن، گاه زمان در ثانیه اکنون درجا می زد و گاه چون باد می تازید و می غرید و می رفت و از یادم می بُرد!

سالی که در آن یکی نخستین گامش به سوی علم را برداشت تا دهها 365 روز دیگر فرصت اندیشیدن به جز آن را نداشته باشد.

یکی مطابق با قاعده روزگار لذت مادر بودن را چشید و احساس تازه اش حسی غریب در دلم پدید آورد.

یکی آنقدر در دانش غوطه خورد که چندی دگر می رود تا حاصل سالیان تلاش و علاقه و پشتکار را در افزودن یک عنوان به نامش خلاصه کند!

یکی رفت تا سرزمینی مقدس که روزگارانی ست بسیاری را در طلب بوی حزن انگیز خود نگه داشته.

یکی در پی حادثه ای که همیشه باور نکردنی بوده و هست، دو تا شد!!!!

یکی پرواز کرد تا میعادگاه چند سالی دیگر!

یکی با همان سرعت آمدنش آنقدر رفت تا گم شد!

.

.

.

خرسندم که هر آنچه از تدبیر بوده و هست، آنچنان با تعبیر او آمیخته شده است که امروز در پناه همه داشته هایم که جز او نیست و در پی همه نداشته هایم که جز با او میسر نمی شود، آرامم!

به راضیه ام، به بهانه ستایشش

دنیایم بار دیگر متولد شد آنگاه که نخستین صدای کودکی در گوش دهر پیچید...  

 

 راضیه عزیزم، خوبترینم!

گلهای سالهای یکدل بودنمان حالا آنقدر گرده افشانی کرده اند که دیگر راه میانمان به شاهراه طبیعت خداوندی تبدیل شده. آنقدر این میان، قاصدکان پیام برده و آورده اند که دیگر قاصدکی نمی آید، که انگیزه ای برای پرواز ندارد! که می داند که می دانی! می داند که ناگفته هرچه در دل دارم می خوانی!

نمی دانم چرا دست بر قلم بردم. نوشتن تنها در برابر تو و برای توست که بر دل حک می شود و پاسخ می گیرد. شاید موجودی عجیب و کوچک بهانه ام شد برای نوشتن. موجودی که انگار آمده است تا از این طبیعت لذت ببرد. بازی کند و بخندد. صدای خنده هایش کبوتران را به حکم شادی به پرواز وادارد و صدای گریه اش زیباترین آهنگ آفرینش باشد.

نمی دانم چرا این روزها دفترهای نوشته و نانوشته خاطراتمان مدام در ذهنم ورق می خورد. یاد همه کودکیهایم که در کنار تو و با تو بهترین روزهای زندگیم شد. یاد همه آرامشی که جز در کنار تو و جز با احساس حضور تو میسر نبود. یاد آن همه راه سبز که تو نشانم دادی تا زنگهای فرار از درس، اتاق تنهایی، دریچه ورودشان باشد. یاد آن همه خدا که گاه گاه های زیاد در کنجی یکتا می شدند و نوری می شدند برای روشنی راهی که در آن گم بودیم!

شنیده بودم که دنیا عجیب است. اما حال که گذشته را ورق می زنم، دنیای ساخته دست خودمان را از هر دنیای دیگری عجیب تر می یابم! نمی دانم چه سری نهفته بود در رویاهایمان که هر جا می رفتند و از هر کوره راهی گذر می کردند، هم را می یافتند و باز یکی می شدند!

حال نخستین بار است که دنیایمان سنت شکنی کرده است! انگار در ابتدای دو راهی قرار گرفته ایم و مجبوریم راههای متفاوت را بیازماییم.

اینجا که هوا خوب است. هرچند که مفروض است تحمل گرمایش آسان نباشد! آنجا را هم نگو که می دانم! بوی خوش کودکی می پیچد در خوابهایم، هرگاه نسیمی از آن سو به این سو پر می کشد.

راستی، تا به حال به این اندیشیده ای که چگونه بود که جای پای هم را بر روی این همه سبز پیدا می کردیم؟ سنتی دیرینه که بنا نیست برهان خلفی برایش پیدا شود! پس چه غم که می آیم و می آیی! شاید چندی دورتر صدای شباهنگم با نوای ستایشت در هم آمیزد. شاید چندی آن طرف تر تو هم در میان غوغای گرین، دست بر قلم بردی تا نانوشته ای را نوشته کنی و بهانه ات، شباهنگ آرام دلم باشد! کسی چه می داند؟! دنیای ما عجیب تر از این است که چنین ممکنهایی ناممکن جلوه کند!!!

 ...و اما ستایش راضیه من! ستایش من!

 آنچه که تجربه کردنش را برگزیده ای دنیایی است هزار رنگ! آنقدر زیبایی و زشتی دارد که گاهی گیج می شوی که چه خوب است و چه بد، و تنهایی شاید عذاب آورترین رخداد دنیوی باشد! پس برایت دوستانی آرزو می کنم که پاکی دلشان را از آسمان به ارث برده باشند تا هرگاه که جایی میان رفتن و بازگشتن ماندی، تکیه بر زلال دلشان رهرو ات باشد!

... و آرزو می کنم آرامشی که پیش از آمدنت همراهت بود، تا ابد پیشرو راهت باشد که آرامش تنها چیزی است که ماندن در دنیا را معنی می بخشد! 

                                                           آرام باشی فرشته کوچک!

آسمان بی ستاره ام

فانوس 

 

تو راست می گفتی...

ستارگان آسمان ما هم آنقدر تکراری شدند که شاید دیگر هیچ شبی نباشد که لالایی پُرنورترینشان خوابمان کند!

حالا باز من مانده ام و این همه واژه تردید

من مانده ام و این همه داغ ظلمت که کشان کشان تا بلندای این کوتاه٬ بر دوش کشیدم

بگذار فانوس خاک گرفته ام را بجویم تا بیایم...

با تو...

به تماشای این بالای کوتاه و آن پایین بلند!

درست یادم نمی آید... چند وقت است که از آن همه نور به اتهام کم سویی شان دل کندیم و ظلمت بالا را به امید کورسویی به جان خریدیم باشد که جلای آسمانمان باشد؟!

نمی دانم گاه چندم است که از فانوس تا هیچ را می کَنیم و می کاویم؟

اینجا حتی ستاره ای به تماشایمان نمی آید که ستارگان اینجا همان چشمک نورهای پایین اند و نه بیش!

می خواهم باز گردم...

به همه آنجاهایی که چشم باز کردنهای هر صبح، از گذاری دیگر مابین "یکتایی" و "یکتویی" خبر می داد!

بُنه بسته ام!

راه بازگشت نه صعب است و نه ناهموار...

   

پی نوشت:  

- دیریست ندا می آید از ملکوت... 

- در راه ماندگی خویش را چگونه فریاد کنم...              

- گاه اذان که شد، لب به شهادت گشودم. آنی فهمیدم آنچه بر زبان رانده ام کلامی از وحی بود... الله لا اله... بیشتر ادامه ندادم و شروع به زمزمه اذان کردم. به ناگاه بر خویش لرزیدم که اکنون شهادت به عظمت کسی می دادم که ثانیه ای پیش کتمان "بودنش" را بر زبان رانده بودم!...