-
نوروزی به وسعت چهار فصل!
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 00:21
تجربه نوروزی به وسعت چهار فصل... از مرکز تا جنوب و غرب - و چقدر به تصویر کشیدن دورها سخت است!- و افسوسی به اندازه روزگارانی که دارایی مان به دست خودمان به تاراج رفت! و دگرباره آهی از منتهای وجود بر فراموشی ِ اولین هایی که از آن ِ ما بود... - و دیگر نیست! - و کاش به جا مانده های ویران ِ تاریخ ِ ویرانمان را قدر می...
-
«کودکم؛ سه ساله شد!!»
جمعه 17 اسفندماه سال 1386 23:07
کودکم آرام آرام قد می کشید و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شدم... او می رقصید و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کردم... او می خندید و من از شوق ِ حضورش اشک می ریختم... او آرام در آغوشم آرام می گرفت و من تا صبح از آرامشش آرام می شدم... او پرواز می کرد و من شادمانه آنقدر می نگریستمش تا چشمانم جز...
-
در انتها؛ تهی ِ تهی!
چهارشنبه 1 اسفندماه سال 1386 10:49
ای عزیز! بدان که تا آن هنگام که در پیشه اتکال، به سرآمدیِ بندگان نرسیده باشی و تا گاهی که کمالِ شایسته آنچه در طلب ِ آنی را در کنه وجودت لمس نکرده باشی و به عزت نفس نرسیده باشی، عطایت نمی کند که اگر کند، باری ز راه رفته نا خشنود و پشیمان باز خواهی گشت! امروز می روم تا در انتهای راه، فارغ از تصور آنچه پیش خواهد آمد،...
-
سالگرد شبی سراسر سپید
چهارشنبه 17 بهمنماه سال 1386 00:48
زمستان که به نیمه می رسد هر بار خورشد تابان تر زمین سپید تر آسمان شفاف تر، پر ستاره تر! و شکوه نگاه سبز هر روز تو، که آیتی است از نگاه دوست! و یاد تو در خاطر، که مدتهاست هست! و این بار سه شمع، به تقدس آب و آینه و شمعدان، نذر روشنی نگاهت... چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من...
-
باز محرم...
شنبه 22 دیماه سال 1386 10:22
قرمز کشیدند عاشورا را! شاید آبی باشد! شاید آسمان از آن روز آبی تر شد!! باز محرم و باز تکرار حدیث جنجالی جدال نه بر سر ماندن که از سر عشق برای احیای باورهایی که رنگ فراموشی شان پرده ای بود بر نیکی و جلوه ای بر تیرگی! و باز حسین ع می رود می ایستد می جنگد شهید می شود و... شگفتا که روایت تلخ عاشورا و عاشورائیان را تاریخ...
-
سرشارم!
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 01:02
به یاد کودکی ام که آسمان یکبار به جای برف، ستاره بارید و دیگر نبارید! دوستانم هزاران هزار ستاره در دست داشتند... ستاره هایی که وسعت عمرشان به قدر کودکی ام بود! نمی دانم... شاید رویا... امروز آسمان به اندازه حجم درد زمین بارید! و گاه دانه هایی از برف، چندی جاذبه را از یاد می بردند. اما باز تسلیم جبری از نوع قانونهای...
-
لبیک اللهم لبیک...
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 23:10
کاشکی خاک حریم حرمت می بودم می خرامیدی و من در قدمت می بودم عمر بی روی تو و عشق تو حیف است دلا پیشتر کاش گرفتار غمت می بودم! - نمای سه بعدی مسجدالحرام
-
...
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 00:56
آنقدر دلفریبی کردم که شیطان عاشقم شد ! ... از آن پس من می دویدم؛ او می دوید ... ... من می رسیدم؛ او می رسید ... ... ... من می مردم؛ و او بر مزارم می گریست !!! ... وقتی که من عاشق شدم -
-
بیست و پنج سال گذشت...
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 00:20
ربع قرنی گذشت... سالهایی که اندیشه همهمه عابرانش٬ آرزوی ماندگاریشان را در دلم زنده می کند! ... و من همچنان می کاوم! با گامهایی استوار تا فراسوی زمان! تا آنجا که باید رفت... تا آنجا که باید ماند! ...و می ایستم! و گل سرخی تقدیم می کنم به بلندترین موج تاریخ! و می نگرم که چگونه دریا٬ گلم را تا ساحل دلم همراهی می کند...
-
به یادش...
سهشنبه 8 آبانماه سال 1386 23:52
وقتی شعرهایش را ورق می زنی٬ چشمانش پیش چشمانت است و صدایش آرام آرام از دور می آید و... اگر می توانستم اگر داغ ، رسم قدیم شقایق نبود اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود اگر ذهن آیینه خالی نبود اگر عادت عابران بی خیالی نبود اگر گوش سنگین این کوچه ها فقط یک نفس می توانست طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد اگر...
-
رنگین کمان
شنبه 28 مهرماه سال 1386 15:26
رنگین کمان٬ تنها مزد کسانی است که تا آخرین قطره باران را حس کرده باشند!
-
نیایش
چهارشنبه 11 مهرماه سال 1386 16:47
روزهای مبارک ماه خویشتنداری از پس هم می آیند و می روند و باز تکرار حدیث نامکرر پوئیدن! این روزها که می گذرد، بوی پیوند کبریایی دل به عرش می آید! بوی پر سوخته ققنوس ِ نفس که می رود خویش بسوزاند تا مسیح به ارمغان آورد... بوی نسیمی که می رود غبار از تاریکی دیده بزداید... بوی مرهمی که می رود عقده ناگشوده دل بگشاید... بوی...
-
تنهایی...
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 23:33
گفتم: بیا بدویم! گفت: تا کجا؟ گفتم: تا آخر دنیا! تا آنجا که فقط من باشم و تو! تنهای تنها! گفت: تنهایی را در انبوه جمعیت تجربه کن! تجربه کن و تا آخر دنیا٬ تنها٬ پرواز کن! گفت: تنها باش و بی نیاز! گفتم: سخته!
-
عشق و اندیشه
چهارشنبه 14 شهریورماه سال 1386 15:25
در طول جغرافی عشق در عرض اندیشه نقطهای در وجود تو هست مرکز و پایتخت هر کس آنجاست ... آخرین نامه
-
کاش امروز...
شنبه 10 شهریورماه سال 1386 14:01
کاش تاک آرزویم امروز - فقط امروز- - به یکباره- به بار می نشست! کاش کوله بار کاشهایم امروز - فقط امروز- - به یکباره- به مقصد می رسید! "بی حضور من!" و دوستان همه می آمدند به نظاره و پای می کوبیدند، گرداگردم در جشنی که از آن ِ من نبود! و خدا لبخندی می زد از سر تحسین! کاش امروز - فقط امروز- - به یکباره- کودکی ام قامت راست...
-
خدای لامکان
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 18:57
ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود! یتیمان را پدر می شود و مادر محتاجان برادری را برادر می شود عقیمان را طفل می شود ناامیدان را امید می شود گمگشتگان را ره می شود در تاریکی...
-
...تا رهایی
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 01:57
قسم به گیاه تنهایی ات که برگ برگش در استغنای وجودت رویید و اگر با تیشه بی ریشه ای به نابودی تهدید شد، باز روییدن از سرگرفت و به بی نیازی استغنا نه حاجتمند خاک بود که بر بلندای نگاهت آرمیده بود و به مهر حضورت، بند بند وجودش را گرهی از جنس استغنا زده بود ! قسم به سبزی رویشش به بلندای قامت خمیده اش به لطافت آسمان بی...
-
آدم زمینی تر شد و ...
دوشنبه 15 مردادماه سال 1386 15:27
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود ! آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود ! وقتی که...
-
دیر روزهای من!
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 09:37
دیر روزهای من بی اذن راهبانه تو سیاهترین شبهاست! که ساعتهای بی تو، خورشید می گیرد و تقدیر من این است! که این دلگیرترین لحظه عالم بر سرم آوار شود! قیامت من سرآمده! و روزها و شبهای مرده ام از دل قبرها بیرون آمده اند! محشر و زلزال، ساعت اکنون من است! ساعتی که من صحن و سرای خانه ام را به شوق تو آب و جارو نکردم! ساعتی که...
-
آه قاصد!
جمعه 29 تیرماه سال 1386 09:21
آه قاصد! امروز، رقص صبا، ابرها را به واژه انتظار می دوخت! آه قاصد! کاش قاصدک، امروز که می آمد، پیغامش، عطر نرگس بود...
-
...
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 10:31
بابابزرگ پرسید: کارَت چیست؟ گفت: هنرمندم. پرسید: هنرت چیست؟ گفت: خدا! پرسید: خدا؟ گفت: اوهوم! "هنرم این است که خدا را در قلبم نگه داشتم"!! بابابزرگ سکوت کرد... نمی دانم که بود؟! نه دیده بودمش و نه چندان درباره اش شنیده بودم. همین بس که حال می دانم متفاوت بود! از میان هر جمله اش میشد حس ماورایی اش را حس کرد! با هر لقمه...
-
یا فاطمه٬ بنت نبی...
دوشنبه 28 خردادماه سال 1386 09:52
باکم از بقیع باشد که ناکناد هلهله کبوترانِ سپیده دمانِ اینجایی در امتداد بیکرانه سکوت کفترانِ بقیعی باشد و من، غاف ل... نمی دانم از او چه بگویم و چگونه بگویم؟! خواستم از "بوسوئه" تقلید کنم. خطیب نامور فرانسوی که روزی در مجلسی با حضور "لوئی" از "مریم" سخن گفت. گفت: هزاران سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم داد سخن...
-
جان به یغمایش سپردم نیست آرامم هنوز...
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 11:22
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز ساقیا یک جرعه ده زان آب آتشگون که من در میان پختگان عشق او خامم هنوز از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن می زند هر لحظه تیری مو بر اندامم هنوز پرتو روی تو را در خلوتم دید آفتاب می رود...
-
دنیای بزرگ آدم کوچولوها
دوشنبه 7 خردادماه سال 1386 09:19
- خاله! من امروز یه کار خوب کردم! - چه کار خوبی؟ - می خواستم بَرقو روشن کنم، اول گذاشتم داداشم روشن کنه، بعداً خودم خاموشش کردم دوباره روشنش کردم(!) بابام گفته کار خوبیه (!) *** کاش سهممان از این دنیای بزرگ٬ همان احساس شادمانی پس از «کارهای خوب» کودکی هایمان بود!
-
عشق...بی سرانجام...
دوشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1386 09:50
وای بر ما که تصور کردیم عشق را باید کشت!!! دوست داشتن... عشق... نمی دانم!! هر چه هست٬ بی سرانجام!!! به خاطر هیچ شاید غرور شاید تکبر نمی دانم... شاید هم به خاطر ... عشق!!! ... ... اگر از دستش بدهی... ...
-
پایان!
دوشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1386 21:25
چندی است که غوغای درون را سرپوشی از خموشی نهاده ام! نهایت تنهایی را درست رو در رویت، در پیچش سپیدی امواج شب، در گمگشتگی مرز دریا و آسمان، در احساس غریب باران، در غرش تمام ناشدنی آب، در با تو بودن، احساس کردم! صدایت از بیکرانها می آمد و وجود فرشی ام را با حضور عرشی ات تازه می کرد و از صحرای جنون درون بر ساحل امن...
-
نوروز پیروز!
چهارشنبه 1 فروردینماه سال 1386 03:15
گذر ثانیه ها در واپسین دقایقی که نوید ساعتی دوباره نمی دهند، بیشتر خودنمایی می کند. یک سال دیگر می رود تا به تاریخ بپیوندد. رفته ها تاریخی تر می شوند و مانده ها در صف انتظار، پیکار سالی دگر را به جان می خرند. امشب آسمان در آبی ترین نقطه اش غروب کرد... شب نوشته هایم به معراج آزمودندم و خرسند، مژده طلوع ِ اولین در پس...
-
بهشت یا خدا؟!
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1385 11:10
آغوش مهرش را گسترد تا به لای لایی صفایش، به خواب آرزوها روم... هیچ از شلوغی خوشم نمی آد! انتظار، میون این همه آدم دیوونم می کنه! دیگه خسته شدم بس که آدم دیدم!!!! کاش می تونستم برم یه جایی که هیچکس نباشه... فقط خودم باشم و خدا... نمی دونم... شاید بهشت! *** صدای قطار از دور به گوش می رسه. جنب و جوشی تو ایستگاه حاکمه. هر...
-
من کیستم؟!
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1385 01:06
من کیستم؟! پرنده ای آشیان گم کرده؟ نه!!! پرنده با پرواز معنی می شود... من پرواز می دانم؟ نمی دانم!! .... بالهایم... بالهایم کو؟! چرا چیزی نمی بینم؟ پیشتر ها دوردستها پیدا بود! حتی پایین تر که بودم... اما حالا این بالا چرا هیچ نمی بینم؟ آه ه ه ... ره توشه ام... یادم می آید کوله باری داشتم... چرا سنگینی اش را حس نمی...
-
دلم می خواست..
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1385 00:09
دلم می خواست یک تن دوستم می داشت دلم می خواست یک تن، روزگاری در بهار چشمهایم غنچه های بوسه را می کاشت دلم می خواست یک شب از میان آسمانها آن سوار شهر رویاهای دیرینم درون کلبه می آمد و می آمد و می آویخت در دامانم گلهای رنگین محبت را که من در حسرت دیدار مهرآلوده یک مهربان، یک دوست جانم سوخت! و در اینجا کسی با من صمیمی...